mehrsa.latani·۵ سال پیشانجمادمقایسه ساختار در تشکلهای دانشجویی-سیاسی با ساختارهای مدرنتر سازماندهی
mehrsa.latani·۶ سال پیشچهگونه یک رویداد جمعیِ خوب برگزار کنیم؟ برگزاری یک رویداد در عین پُراسترس بودن وقتی به سرانجامِ موفقی برسد، تجربه عمیقاً لذتبخش و منحصربهفردی برای برگزارکنندگان است. بسیاری از افراد به خاطر وجود بسترهای...
mehrsa.latani·۶ سال پیشدستهای بزرگزنِ دستفروش سوار قطار شد، درها که بسته شد با سرفهای صدایش را صاف کرد و بلند گفت: «خانمهای عزیزم! انگشتر دارم؛ بندانگشتی، طلایی، استیل، شیک و بادوام.» طول قطار را طی میکرد و این جمله را تکرار. به دیوارهی بین دو واگن تکیه داده بودم، از جلوی من رد میشد که زنِ مُسنی صدایش کرد، جعبهی انگشترها را گرفت و چشمهایش در میان انگشترها چرخید. یکییکی آنها را امتحان میکرد؛...
mehrsa.latani·۶ سال پیشمعادل دههزار صلوات یا نکات تستیِ دینداریدورهی کنکور معلم فیزیکمان خودش قوانین الکترومغناطیس را نفهمیده بود، ما هم نفهمیدیم اما نکات تستیاش را خوب یادمان داد. میدانستیم مثلاً اگر در جوابها فلان ضریب را دیدیم، فوری حذف گزینه کنیم و مهندسی معکوس و مابقی داستان. این شد که ما از علم، نکات تستیاش را یاد گرفتیم.در بین بیشتر مذهبگرایان هم این عادت کموبیش وجود دارد...
mehrsa.latani·۶ سال پیشدختر گُله، گل!روی صندلیهای اتاق انتظار، ۷-۸ نفر خانم و آقای مُسن نشسته بودند تا دکتر برای تزریق صدایشان کند. همراهِ بیمار مسنی بودم برای عملِ چشمش. کمک میکردم پوشش اِستریلِ مخصوص را بپوشد. حین پوشیدن، بحث سیاسیاش را ادامه داد و با لحن شوخطبعانهی خاص خودش چیزی گفت و هردو بلند خندیدیم.خانم مسنِ بانمکی با صورت گِرد و چادر گُلدار _که از زیر پوششِ اِستریلش بیرون زده...
mehrsa.latani·۶ سال پیشگشت ارشاد! نزدیکِ میدان انقلاب بودم و پیاده، راه را گَز میکردم. از دور، سرِ خیابان دانشگاه، یک وَن را با خطِ سبزِ لعنتیاش دیدم که یکدفعه ایستاد. توی دلم فحشی نثار کردم. برگشتم سمت ویترینِ مغازهای تا منتظر شوم ببینم میروند پِی کارشان یا اینکه مجبور ام مسیرم را بهطرز احمقانهای عوض کنم. خودم را مشغول پوستر فیلمهای مغازه کرده بودم که متوجه شدم از روبهرو دخترِ چادریا...
mehrsa.latani·۶ سال پیشکِرِم میخواهی چهکار بچه؟ دخترک چوپان گلهای بود که وسط دشتِ دراَندشت، صدای دَلنگدَلنگِ زنگولههایشان میآمد. سلام کردم و تا آمدم روی یک سنگ یله بدهم و باهاش گپی بزنم، پرسید: «خاله کِرِم نداری به پوستم بزنم قشنگ بشه؟» توی دلم لعنت فرستادم به بُردِ جامعه مصرفی و گفتم: «پوستت به این خوشگلیه که. کِرِم میخوای چیکار؟ کَکمَک خیلی هم بانمکه.» عجیب نگاهم کرد و رفت سراغ کارِ خودش. فکر کردم...