ویرگول
ورودثبت نام
مهرشاد امپرور
مهرشاد امپرور
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

داستان ترسناک جن ارواح

داستان ترسناک جن ارواح
داستان ترسناک جن ارواح


سلام مهرشاد هستم از استان گلستان

( این داستانی که میخوام بگم راجب خودم نیست ، درواقع داییم تعریف کرده ) داییم اصلا اهل شوخی و دروغ گویی نیست . جوری که تو فامیل به عنوان راستگو ترین فرد فامیل شناخته میشه .
داییم داشت تعریف میکرد که : یه روز من به همراه دوستم داشتیم میرفتیم که به باغ دوستم یه سری بزنیم و شب رو تو باغ بمونیم . وقتی رسیدیم یه کلبه متروکه و یه باغ بزرگ دیدم که سه طرفش به جنگل و یه طرفش هم به یک کوه به ارتفاع حدود ۱۲۰۰ متری راه داره که اصلا ماشین رو نیست و حداقل دوساعت طول میکشه از بالا به پایین یا از پایین به بالای کوه برسی .
خلاصه شب میشه و حدودای ساعت ۹ شب که میشه ، گوشی دوست داییم زنگ میخوره و دوست داییم براش یه مشکل پیش میاد و تصمیم میگیره که بره و به داییم میگه میخوای تو رو برسونم من برم به کارم برسم یا اگه میخوای شب بمون من صبح میام دوباره. داییم میگه من میمونم تو برو . بعد از چند ساعت که داییم تو کلبه شامش رو خورد و تصمیم میگیره که بخوابه ، داییم زنگ میزنه که احوال دوستش رو بپرسه و بعد از چند دیقه صحبت میگیره دوشک رو پهن میکنه و میخوابه ( در ضمن کلبه کوچیک بوده در حد همین ۹ الی ۱۲ متر ) . خلاصه اینجوری میگذره و ساعتای حدود ۳ شب داییم میشنوه که از بالای کوه صدای جیغ و فریاد ترسناکی میاد و داییم بهش محل نمیده . بعد حدود بیست ثانیه میفهمه که صدا از بالا به پایین کوه رسیده و اینجا میفهمه که این انسان نیست که داره جیغ میکشه و تصمیم میگیره که بره ببینه اوضاع از چه قراره . از در که میاد بیرون میبینه که چند نفر که لباس سفید پوشیدن و موهای بلند مشکی دارن و پاهاشون تقریباً مثل اسبه با قیافه هایی ترسناک از کنار داییم با فاصله حدود ۱۵ الی ۲۰ متری رد میشن و با سرعت بسیار زیادی فرار میکنن . تو همین موقع بود که داییم میبنیه بالای کوه چند نفر دارن بهش با چراغ قوه اشاره میکنن که فرار کن .
اینا میگذره و صبح که دوست داییم میاد ، داییم قضیه رو تعریف میکنه و دوست داییم میگه اونایی که دیدی آره درسته جن و شبح بودن چون بالای کوه یه غاری بود که از اون چیزای با ارزش استخراج میکردند و داخل اونجا طلسم هست و اینا به خاطر همینا اون غار جنّی هست و اطراف روستا مردم شبا جن و اینجور چیزا میبینن و من برا این بهت نگفتم که تو نترسی .

نویسنده؛ مهرشاد مرادازیی


داستان ترسناک جندوست داییمجنارواحداستان
حسبی الله📿#لیاقت_بعضیا_هموپلشتای_دورشانه💯 #مرکزمـاییم.شعبـہ.زیـادح🇯🇵🎹خواننده وآهنگساز،ترانه سُرا🎧🎤ورزش بوکس🥊
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید