مهرشاد امپرور
مهرشاد امپرور
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

داستان ترسناک رمان

داستان ترسناک جن دعانویس
داستان ترسناک جن دعانویس


این داستان برمیگرده به یک سال پیش .
مادر پدر من 4 سال پیش که من 15 سالم بود طلاق گرفتن و من با پدرم زندگی میکردم . از اونجایی که از بچگی به تنهایی عادت کرده بودم و همیشه تنها بودم ( چون مادر پدرم پزشک بودن و شبانه روز سر کار بودن ) تصمیم گرفتم توی سن 18 سالگی ی خونه مجردی بگیرم . گذشت و من 18 سالم شد و پدرم برای هدیه تولد برام ی خونه ی کوچیک و مبله و جمع و جور توی تهران برام گرفت . حسابی ذوق داشتم چون قرار بود دوتا از هم دانشگاهی هام بیان و با من زندگی کنن . کارامو کردم و رفتم توی خونه جدیدم . داشتم وسایلمو میچیدم که یکی در زد .
اول فکر کردم آتریسا و طرنم اومدن ( آتریسا و طرنم همون دوستام و هم دانشگاهی هام هستن) . اما یادم اومد که اونا گفتن فردا میایم . رفتم و درو باز کردم دیدم ی خانم پیر و مهربون بود و فهمیدم که همسایه اس و برای خوش‌آمد گویی اومده بود . میون حرفاش و احوال پرسی بهم گفت ، دخترم جریانه این ساختمونو میدونی؟  منم از هیچی بی خبر گفتم نه خاله چرا ؟ گفت دوسال پیش ی دعا نویس توی این ساختمون بوده و کلی جن و ارواح تو خونش احضار کرده . بعد چند روز از اون خانم دعا نویسه خبری نمیشه و از تو خونش همیشه صدای جیغ و خنده میومد . اینا زنگ زدن پلیس و وقتی پلیس اومده جنازه ی دعا نویسه رو در حالی که چشاش پر از خون و ی لبخند بلند و ترسناک زده بود پیدا کردن . گویا خونه ی دعا نویسه پایین خونه ی من بود و بعدش گفت مادر ی وقت نترسی ها کلا گفتم بدونی و بعد خداحافظي کرد و رفت ‌. دروغ چرا خیلی ترسیده بودم ولی با گوشیم آهنگ گذاشتم و هواس خودمو هی پرت میکردم . که ی صدا از اتاقم اومد اما محل ندادم کاری نکردم . یهو صدای شکستن و افتادن یه چیزی اومد گه دوییدم سمت اتاق . دیدم قاب عکسم که کنار مامان و بابام بودم افتاده رو زمین و خورد شده . اما مطمعن بودم که من گذاشته بودش سر میز آرایشی و هیچ جوره امکان نداشت بیوفته و بشکنه و واقعا ترسیدم . اما بازم بیخیال شدم و به خودم تلقین کردم که هیچی نیس و امکان داره لیز خورده باشه . شب به زور خوابیدم تا اینکه صبح شد .
طرنم و آتریسا اومدن پیشم و کلی حرف زدیم رقصیدیم ، غذا درست کردیم ، رفتیم بیرون وسیله برای دکوراسیون خونه گرفتیم و و و. شب اینقدر خسته بودیم که همینطور رو مبل خوابمون برد . ساعت حدودا 11 شب بود که بیدار شدیم . حوصلمون به شدت سر میرفت و نمیدونستیم چیکار کنیم و چون شب بود بیرون هم نمیتونستیم بریم . که آتریسا پیشنهاد داد خاطره ترسناک تعریف کنیم . ماهم قبول کردیم . آتریسا یکی گفت و طرنم یکی و رسید به من . تصمیم گرفتم جریانه همین دعا نویسه که همسایه گفته بود رو تعریف کنم . آتریسا خیلی نترسه و اعتقاد شدید به اجنه و ارواح داره .
اتریسا رفت اتاق و از کیفش یه تخته در آورد . از اون جایی که فیلم ترسناک زیاد میبینم فهمیدم تخته وی جی بورد برای احضار روحه . هن ترسیده بودم هم به شدت دوس داشتم امتحان کنم . اما تخته وی جی بورد ی فرقی با اون فیلما که من دیدم داشت . اونم ای بود که به جای اینکه حروف هاش اینگلیسی باشه عربی بود . و ما عربی بلد نبودیم اما طرنم چون از بچگی اهواز زندگی می‌کرد و درس عربیش هم خوب بود میفهمید . لامپارو خاموش کردیم و سه تا شمع روشن کردیم . طرنم دستشو گذاشت روی اون فلشک تخته . و به عربی گفت آیا کسی اینجا است؟


نویسنده: مهرشادمرادزایی
نویسنده: مهرشادمرادزایی



ترسناکمهرشادرمانخواننده
حسبی الله📿#لیاقت_بعضیا_هموپلشتای_دورشانه💯 #مرکزمـاییم.شعبـہ.زیـادح🇯🇵🎹خواننده وآهنگساز،ترانه سُرا🎧🎤ورزش بوکس🥊
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید