ویرگول
ورودثبت نام
مهرشاد امپرور
مهرشاد امپرور
خواندن ۵ دقیقه·۵ روز پیش

داستان غمگین رمان غمگین عاشقانه

داستان دختر دلشکسته رمان غمگین عکس پروفایل
داستان دختر دلشکسته رمان غمگین عکس پروفایل


چرا هرچی شکست مال دختراس؟
چرا یه پسر نیومده بگه که من از فلانی شکست خوردم
دخترا،منم شکست خوردم،
شما باید خودتونو سر پا کنید
حال خودتونو خوب کنید
میدونم نمیشه
میدونم میخاید،سعی میکنید ولی هر دفعه یه اتفاق میفته که تو باز یادش میفتی
یه بار به این فکر کن که ارزششو داشت؟
به این فکر کن که اقا اینهمه شکستم،اینهمه گریه کردم،اون فهمید؟ حسش کرد؟
به این فکر کن که اون حالش از تو بهتره،اگه واقعا عاشقشی بزار زندگیشو بکنه
ولی اول باید عاشق خودت باشی، به این فکر کن که اقا اون رفت، خوشبخت بشه، خودتو بساز، برو باشگاه ورزش کن، بر کلاس موسیقی، برو با رفیقات بگرد حتا اگه فیک باشن،یجوری خودتو بساز که یروز از اینکه رفته یا خیانت کرده یا هرکاری.. پشیمون بشه
حسرت داشتنتو بخوره.
حال خودتو خوب کن
بسپارش به خدا، همه چیو درست میکنه!
نمیگم نماز بخون، قران بخون، روزه بگیر
نه نمیگم
همین که دلت با خودش باشه کارات رو درست میکنه
تو تنهاییات باهاش گریه کن، حرف بزن
هرچی تو دلته رو به اون بگو ولی به ادمای دورت نگو حتاا کسی که به نظرت بهترین ادمه
هرکی موقعیتش که برسه اون روی اصلیشو نشون میده
از تجربه هام گفتم،اینکه از این حرفام چه برخوردی کنی بستگی به ذهنیت و درک خودت داره!
ادما میان که رفتنو نشونت بدن اونی که میمونه کسیه که واسه خودت میخادت
انتخابتو صحیح کن بعضیا میخانت ولی تو نمیبینیشون دخترا شما قوی هستین شما کسایی هستین که کل دنیارو ساختین
پس به خودتون انرژی و امیدواری بدین
هیچکس این انرژی که از خودت میتونی دریافت کنیو بهت نمیده
تو زندگی بعضی جاها خودتیو خودت باید خودتو به بهترین شکل جلوه بدی تا یه دختر یا زن قوی باشی
برای خودت ارزش قائل باش، به خودت احترام بزار وقتی به خودت احترام بزاری بقیه هم بهت احترام میزارن
انسان ها جوری که خودت با خودت رفتار میکنی باهات رفتار میکنن:)
🙂🐚💙ماموجودات زنده ایم که جهانو زیبا میکنیم


داستان غمگین دلشکسته عاشقانه رمان کوتاه عکس پروفایل
داستان غمگین دلشکسته عاشقانه رمان کوتاه عکس پروفایل


مثل همیشه خودمو اماده کردم همون لباسی که دوست داشتو پوشیدم و راه افتادم رفتم همون پارکی که با هم اشنا شودیم رفتم دیدم یکی نشسته روی همون نیمکتی که من مینشستم رفتم جلو دیدم اونه
همینطوری که خیره بودم اشک توی چشام جم شد هنوزم همون ادمی بود که ۷ سال پیش تنهاش گذاشتم
با بغض ته گلوم سلام کردم ولی اون سرشو بلند نکرد رفتم کنارش نشستم دیدم همون کتابی که دوست داشتم توی دستشه.
هنوزم موهاش فر بود یه لباس سیاه با یه شلوار کرمی پوشیده بود بهش گفتم تو چرا اینجایی اول جواب نداد بعد گفت اینجا پاتوقمه هر روز میام اینجا بعد گفت خودت اینجا چیکار میکنی منم گفتم به یاد تو هر هفته میام اینجا و مینشینم سرشو بلند کرد چشاش پر اشک شدع بود
با یه لبخند بغض الود گفت مگه نگفتم هیچ وقت گریه نکن روی چشات حساسم هیچ وقتم بغض نکن چون گلوت درد میگیره
با گریه گفتم ببخشید اونم با یه دستش اشکامو پاک کرد و گفت بی من زندگیت چطوره منم گفتم خیلی زندگیم بدع کاش برگردی پیشم.
اونم گفت خب چرا ولم کردی تا اومدم بهش دلیلشو بگم یه دختر کوچولو صداش زد بابا بیا بریم بعد مادر اون دخترم دخترشو صدا زد .
بعد اونم بلند شدچشاشو پاک کرد و کتابو روی نیمکت گذاشت و با بغض گفت خداحافظ و رفت
منم کتابو توی دستم گذاشتم و بلند شدم و رفتم خونه منم مثل هر هفته میرم اونجا میشینم ولی فکر کنم اون دیگع نمیاد اونجا
ولی خوب شود یه چیزی رو فهمیدم که روی دخترش اسم منو گذاشته


داستان کوتاه عاشقانه متن دلشکسته بیوگرافی عکس پروفایل
داستان کوتاه عاشقانه متن دلشکسته بیوگرافی عکس پروفایل


اسمم اناهیتا17 سالمه
من تو 12 سالگی یه دختر پاک و شیطون بودم که عاشق فوتبال بودم من با پسر و دختر دوست بودنم همه منو به رفیق همیشه گی می شناخت من با دوستا هر روز ساعت 2 بعد نهار می رفتیم تو کوچه و تا ساعت 9 شب بازی فوتبال می کردیم خیلی بهمون خوش می گذشت من یه دوست داشتم فوتبالش خیلی خیلی قوی بود اسمس محمد بود من صداش می کردم دیونه اونم بدش میومد هر روز سر این تیکه کلام من دعوا من می شد من خیلی شیطون بودم وه خیلی محمد رو اذیت می کردم . تا یه روز که خیلی سر گیجه داشتم رفتم بیمار ستان دکتر گفت کم خونی شدید دارم کلی قرص برام نوشت من چون او نارو می خوردم حالم خوب بود تا این که فهمیدیم من به اون قرصا معتاد شدم و بدون اون قرصا نمی تونم تحمل کنم یه روز که همه ی قرصام تموم شده بود وه عین خیالم نبود و مثل روزای دیگه رفتم بیرون .وسط های بازی بود که سرم بد جور گیج رفت هیچی به دوستام نگفتم تا بازی رو خراب نکنم به بچه ها گفتم وای سید برم بشینم وه بد کفشامو ببندم گفتن باشه رفتم کنال دیوار و به میله ی اهنی که به دیوار وصل بو دست زدم میله یه گوشش
خیلی تیز بود منم از شدت سر گیجه نمی دیدم هیچ جارو دستم به اون گوشه تیزه خورد وه دستمو بده جور بریدم همو جا بودکه بی هوش شدم وقتی به هوش اومدم دیدم که محمد همون که اذیتش می کردم بالای سرم کمی که گذشت و محمد دید که من به هوش اومدم کمی نگاهم کرد وه سریع کفت دوست دارم منم که شنیدم وه بهش فکر کردم فهمیدم منم دوستش دارم و منم گفتم منم دوست دارم فردای اون روز که تو حیاط بیمارستان دور می زدیم محمد گفت من الان میرم و برمیگردم منم گفتم باشه بیرون حیاط بیمارستان یه کبوتر دیدم که افتاده روی خیابون رفتم سمت در خروجی تا اون کبوتر رو بیارم تو بیمارستان همین که رفتم تو جاده وه خاستم کبوتر رو بر دارم محمد اومد و منو از جلوی ماشین که به سرعت داشت میوم انداخت اون ور و خودش افتاد تو جاده تصادف کرد بعد از دو روز فوت کرد الا الان 5 سال می گذره ولی من هنوز هم به فکرشم و داغون داغون شدم


برای تبلیغات ب ایدی زیر پیام بدید🌹

@mehrshad0124


نویسنده مهرشادمرادزایی
نویسنده مهرشادمرادزایی






عکس پروفایلرمان غمگیننویسنده مهرشادداستان غمگینقران
حسبی الله📿#لیاقت_بعضیا_هموپلشتای_دورشانه💯 #مرکزمـاییم.شعبـہ.زیـادح🇯🇵🎹خواننده وآهنگساز،ترانه سُرا🎧🎤ورزش بوکس🥊
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید