مهدی داورپناه
مهدی داورپناه
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

روزنوشت

نشسته بودم جلوی تاکسی.
راننده دم به دقیقه از آیینه عقب رو نگاه میکرد.
چشماش شده بود آیینه‌ی ذهنش و نگاهش کلمات بود.
داشت با خودش دو دو تا چند تا میکرد، که بگم؟ نگم؟ اصلا به من چه خودش میدونه. یهو نگه به
شما ربطی نداره، اونم جلو اینهمه مسافر!
حواسم رو کندم و انداختن تو خیابون،
بین ماشین ها و آدمهای پیاده‌رو.
دو سه دقیقه بعد راننده گفت:
خانوم این کارتون با بچه اصلا درست نیستا!
حالا به من ربطی نداره، ولی بچن
شیطونی میکنن دیگه.
- نه آقا این بچه‌ی ما بچه نیست. هیولاست هیولا.
+ حالا هیولا یا بچه، آدم باید عصبانیت خودشو کنترل کنه.
خشم و پرخاش فقط وضع رو بدتر میکنه.
- آقا شما چی میدونی؟!
اصلا میدونی ما الان از کجا میایم؟
راننده دوباره از آیینه نگاهی کرد و پس از مکث کوتاهی گفت: نه!
- از مبل فروشی؛ همین قیاقه‌ی مظلومی که شما الان میبینی، سه روز پیش زده نصف مبل سه نفره‌ی همسایه بالاییمونو خاکستر کرده؛
خدا رحم کرد پنجره ها باز بودن...
+ ای بابا، چرا آخه؟
- من چمیدونم. مثلا داشتن با پسر نجما خانوم بازی میکردن.
+ ولی خانوم، باز هم به نظر من میشه برخورد بهتری داشت. رو کرد به من و گفت: درست نمیگم آقا؟
با هول شدگی، دست و پا شکسته گفتم: آآآ اره!
به نظر منم آدم باید رو حل مسئله تمرکز کنه
نه وجود مسئله. دعوا و تنبیه هم کاریو از پیش نمیبره.
خانومه یکمی شل شد و گفت: خب آدم تو اون لحظه که پولش بره اعتبارش بره مهم تر از همه آبروش بره،
دیگه این حرفا حالیشه؟
راننده گفت: ببخشیدا، ولی باید حالیش باشه.
وگرنه مابقی داستان ضرر بیشتری براش میبافه...
یه ضرب‌المثلی هست که میگه: آدمهای بزرگ...
آخخخخخ،
- حرومزاده‌ی عوضی، کی به تو گواهینامه داده پدر سگ؟
راننده از ماشین پیاده شد...
.
- مهدی داورپناه✍️

| یک عدد اهل هنر ?️???? |
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید