شاید مرا کند رها
وقتی روم قدم زنان
بی هوا در دل طوفان زمان
جایی خوانده بودم میشود
پرسه زنان،بی هدف آنقدر رفت
تا خود کوچ کنند کبوترهای سیاه
اما مگر میشود
او باشد و این کوچه ها
من باشم و من،تنهای تنها
او بسته پیمان با در و پنجره و ابر و خیابان
من اما یک تنه ویران،ماندم اینجا در صد هزار فکر و خیال
زور میخواهد این نبرد
صبر میطلبد اینه حزن
دل ولی هوای گریه دارد فقط
حیرانم که چرا چیزی نمیگوید
چرا تنها لحظهای آرام نمیگیرد
تا غروب وقتی نیست
من از کجا باید بدانم
حس میکنم برگ روانم
من محالم
خودم را با خودم تنها میگذارم...
.
✏️مهدی داورپناه?
.
عکس: خودم ?