نشسته بودم توی تاکسی.
ساعت حدوداً شیشو نیم صبح بود.
تو فاصلهی سوار شدنم تا رسیدن به مدرسه،داشتم به بدبختی های تکراری مثل داد زدنای معلم ریاضی،
بوی گند سر صبحی دهن بغل دستیم که هیچوقت هم روم نشد
بهش بگم و حرفای همیشگی مدیر معاونا که چرا وقتی زنگ
میخوره نمیاین بیرون و چرا زیر میزا پر آشغاله فکر میکردم.
تو مسیر رسیدنم به مدرسه باید از دو تا دبیرستان دخترونه رد میشدیم؛
به اولیش که رسیدیم یهو راننده گفت:
میگن ای کاش میشد ما هم بمیریم!
آخه کدوم آدم عاقلی دلش
درد میخاد
مرگ میخاد
کتک میخاد؟!
سرمو از پنجره جدا کردم،
نگاهمو از آبی ابریه سردی که خالی از پرنده بود دزدیدم و از
آیینه یه نگاه به راننده انداختم؛
یه لبخند یه وَری همهی اون چیزی بود
که توی اون قاب کوچیک دیده میشد!
پسرک قد بلندی که طرف شاگرد نشسته بود گفت:
از این مذخرفا جلو دوربین زیاد میگن؛
فهمیدم اونا هم دیشب خبر ترور فرمانده سپاه رو شنیدن.
بیرون پر از بنر هایی بود که روشون نوشته شده بود : #انتقام
ولی من داشتم به اون آیه ای فکر میکردم که میگه:
هرگز انتقام نگیرید،تنها به خدا واگذار کنید.
+آقا شما پیاده نمیشی؟!
میخام دور بزنمااا
_آها!چرا چرا همینحا پیدا میشم خیلی ممنون
+(سکوت!)
دَرو بستم و برگشتم.
روبهروم پر استرس ترین کابوس زندگیم بود.
اگرچه در عین حال تکراری و عادی.
دوباره من بودم و فکرای تو سرم ...
استرس مشقایی که باید زنگ آخر به معلم فارسی نشون بدم
ولی ننوشتم و خدا خدا کردنام که مریض شه،
تصادفی کنه،
شده بمیره
ولی نیاد زنگ آخرو.
.
?مهدی داورپناه✏️
.
عکس: خودم ?