یکی بود یکی نبود
یه شهری بود
کنج وجود
آدماش پیر و جوون
یک در میون بودن حسود
هیچکی نبود بیاد و بره
حرفاش تو رو
پی بد و بدتر نبره
هرکی هرجا رفته بود
فکرش همینجا مونده بود
شهر ما ستاره نداشت همه نا امید ، پیره دلاش
سیاه و سفیده جفت چشاش
روزا هی بیا و برو تا شب بشه
شبو نخوابن تا صبح بشه
که چی بشه؟!
صبح و ظهر و شب
مردمش غصه و غم
افسوس و خم به ابرو
انگار دَوای مشکلات میشه ،
یا درد و بلا کمتر میشه
یا لابد حسنی برکنار میشه!
.
خب ساده بودن
پی یه لقمه نون کلی دویده بودن
چیکار کنیم؟
زیادی خسته بودن
واسه همین سوار به دوش هم بودن
هی از دل هم قاپیدن و دزدیدن
بلکه باهاش یه چیکه شادی بخرن
ولی بی خبر از احوال بازار
که شادیا خریدنی نبودن.
.
|مهدی داورپناه?✏️|
.
عکس: خودم ?