مهدی داورپناه
مهدی داورپناه
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود کنج قصه‌ی ما
سگی بود که هنوز بچه بود
دلی بود که خالی از کینه بود
شکمی بود که هنوز گشنه نبود
فکری بود که به فکر شبای زمستونی نبود
دنیا واسش رنگی بود
ادم براش فرشته بود
به خیالش،همدمش تا اخرش باهاش بود
کوچولوی قصه‌ی ما از همه چی بی خبر بود
انگار به جز اونی که بهش نون داده بود آب داده بود
کسی رو دیگه ندیده بود
هی هی های های
دنیای ما واویلاس
پر از مشکل و غم‌
کوچیک و بزرگ
غصه و درد
اشک و ستم
درد و بلاست
بابا خنده کجاس؟
شادی کجاس؟
زالزالک و انگور و انجیر به کجاس؟
همش دود تو هواست
تلخه زمان
تو هنوز سنگ به سرت نخورده
چوب به تنت نخورده
پا رو دمت نرفته
واسه یه لقمه نون
پاهات یه شهرو راه نرفته.
حالا خودت بزرگ میشی
میبینی،خسته میشی
مرغ پر بسته میشی...
.
- مهدی داورپناه✏️
.
عکس: خودم ?

| یک عدد اهل هنر ?️???? |
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید