از جایی که من نشستهام و دارم به زمان نگاه میکنم، یک عمر زندگی را میبینم، که بخواهم یا نه باید از راهش بگذرم.
همین الان یک دختر نمیدانم چند ساله و نمیدانم کجایی، یک جایی چشم هایی که قرار است ده سال دیگر من به آن چشمها بگویم قشنگ را بسته و تخت، خوابیده. البته امیدوارم. نمیخواهم از آن شب بیدارها باشد.
مرد میانسالی که قرار است دوازده سال دیگر وسط خیابان بهشت بزند به ماشینم و با او دهن به دهن بشوم هم همینطور. او هم خواب است.
زنی که یازده سال بعد از امشب توی دادگاه با گریه به سمت جایگاه متهم حملهور میشود تا توی صورتم تف کند هم الان خواب است.
دکتری که سال بعد در را باز میکند و مثل فیلمفارسی ها میگوید: + ما هرکاری میتونستیم کردیم. از اینجا به بعد با بدن بیمارِ.
حتا دوستی که امشب جانش را برایم میداد ولی دو سال بعد قرار است یک تفنگ دو لول بخرد تا سایهام را با تیر بزند هم در این لحظه دارد خواب مرغابی های استخر پارک ملت را میبیند.
.
پ.ن: گاهی نه از روی غم،که از روی کنجکاوی دلم میخواهد کلک خودم را بکنم و ببینم آنطرف چه خبر است؟که کدام مجنونی پشت این نمایش عروسکی نشسته و خودش را با ما سرگرم کرده.
.