مَِهدی·۱ ماه پیشآدم بدهی داستان یکی دیگه…آدم فکر میکند مرکز انسانیت و خوبی های جهان است. به همه ما در جایی بدی شده. حق همه ما را یک بابایی خورده و سر پدربزرگ همه مان را هفتاد سال…
مَِهدی·۲ ماه پیشدلتنگم. دلتنگ کسی که نمیدانم کیست.بیقرارم. روز سختی داشتم. صبح زود پارک بودهام. بلافاصله دوش گرفتهام. بلافاصله مغازه و راس دوازده خودم را به اداره ارشاد رساندم. دیروز آقا…
مَِهدیدرخودکار آبی·۲ ماه پیش«از رختکن بازنده ها صدای دست و جیغ می آید!»روز های آخر تابستان هزار و چهارصد و سه است. آخرین هفته تابستان . هفته آخر شهریور. هفته آخر تمام آن برو و بیا ها است. چند روز دیگر شهر من خا…
مَِهدی·۳ ماه پیش«صبح یکشنبه در نیوکمپ»اسب کری خوانیام رام کرده. می گویم شما چهارتا، ما دوتا. بازی را هم شرطی کنید. تو رگ های علی به جای خون، ذوق بردن پمپاژ می شود. رو می کند به…
مَِهدی·۳ ماه پیشجمعگی در مرداد!ساعت شش و نمیدانم چند دقیقه صبح آخرین جمعه مرداد است. هوای توی جاده خنک میزند. آسمان اگرچه ابری نیست اما، ابری خودش را انداخته جلوی خورشید…
مَِهدی·۳ ماه پیشکلمات، بار و بندیلشان را جمع کردهاند!آدم بعد از گفتن بعضی حرفها دیگر نمی تواند به قبل از گفتنشان برگردد. من هم از بعد بعضی حرفها می ترسم.
مَِهدی·۳ ماه پیشکازابلانکا | casablancaشاهکاری سرخوش به کارگردانی “مایکل کورتیز”..آدم خیال میکند فیلم های سیاه و سفید حوصله سر بَرند. خیال میکند فیلم های قدیمی حرفی برای گفتن…
مَِهدی·۴ ماه پیشبه احتمال صد درصد!روز چهارم سر صبحی نوشتن است. صدای سه چهارتا گنجشک بیکار، هرازگاهی از روی درخت ها بلند میشود. چند نفر پایینتر نشستهاند و نیم ساعت است که…
مَِهدی·۴ ماه پیشسیگار صبحهی چهار کلمه مینویسم. یک استکان چایی میخورم. در سکوت صبح به مردم نگاه میکنم و باز چهار کلمه دیگر مینویسم. انگار کلمات در مغزم یخ بسته ب…
مَِهدی·۵ ماه پیشدرخت گردوی کنار نجاریدرختِ گردوی کنار نجاری هر روز با ترس زندگی میکند.هرطور که شده خودش را سبز نگه میدارد؛ مبادا شاخه های خشکش نجار را به فکر بریدن بیاندازد. گ…