دیروز ممد کارتنی آمد.
آنطرف خیابان گاریاش را زد بغل پیادهرو و دستکش های کثیف و پارهاش را در آورد و از دسته گاری آویزان کرد.
من از شیشه مغازه نگاهش میکردم.
دست کرد داخل کیسه برنج آویزان از گاری
و یک پلاستیک پر از انجیر در آورد.
دو قدم بالاتر انجیر ها را با آب جوب شست و آمد و نشست بغل گاریاش. دست کرد و یکی یکی انجیر ها را از داخل پلاستیک در آورد و شروع کرد به خوردن.
تایم استراحتش بود. کما زده بود روی دانه دانه های آسفالت. تا به حال استراحت کردن ممد کارتنی را ندیده بودم!
خسته بود. مثل همیشه خسته بود. اگر مار توی شلوارش میانداختی به خودش زحمت در آوردنش را نمیداد.
انجیر هایش تمام شد. کیسه را با آب داخلش گره زد و انداخت لای کارتن های توی گاری.
به کندی از زمین کنده شد و دستکش های کثیف و سیاهش را برداشت. پیش خودم میگویم، آخر این چه زندگی است که این یارو دارد…
اگر همین امروز هم کلک خودش را بکند دیر است.
یکهو از آنطرف خیابان با من چشم تو چشم میشود.
سرم را میچرخانم توی مغازه و خودم را الکی مشغول میکنم.
یاد آن روز که جلوی مغازه با یک نفر از هم صنفی هایش سر یک کارتن کفش دعوایش شده بود میافتم.
یاد جملاتی که توی کوچه داد میزد
و تکرار میکرد…
- تو میتونی بری دنبال یه کارتن دیگه
بگردی قرمساق، ولی من مادر مریض دارم…
.
#یادداشتهای_کوتاه