ویرگول
ورودثبت نام
مَِهدی
مَِهدی
خواندن ۵ دقیقه·۶ ماه پیش

نخیر آقای رعیان!

در سال های جنگ در یک کارخانه ی تولید ابنبات صندوق دار بودم.

اوضاع مالی ام با سه بچه و یک زن به شدت رو به وخامت بود و با حقوق ماهی هفتاد لیر، فقط و فقط به سختی می شد اجاره خانه را داد. یک روز رییس بد قلق و بد خلق و خویم که در مدت بیست و سه سال کار حتی یک روز هم او را با لبخند ندیده بودم

مرا به اتاقش فرا خواند.

وقتی وارد اتاق شدم به طرز عجیبی با لحنی ملایم از من خواست تا روی کاناپه بنشینم و دستور داد تا برایم یک چایی بیاورند. من که از تعجب و خجالت زدگی ماتم برداشته بودم به شکل ربات گونه ای به اختیار رییس در امده بودم.

خیلی زود رفت سراغ اصل مطلب و راه گفتگو را با من باز کرد.

« آقای بیک محمدی عزیز بعد از اینهمه نون و نمکی که باهم خوردیم و بعد از اینهمه سال که شما برای من کار کردید و خدماتی که من به شما و خانواده تان دادم و بعد از اینکه حتا حقوقتان را هر ساله پنج تا ده لیره افزایش دادم چطور توانستید با من همچین کاری کنید؟! »

من که از شرم توی کاناپه جمع شده بودم و از لحنی که ندای بخشش داشت اندکی شجاعت پیدا کرده بودم، صادقانه گفتم:

« بله حق با شماست. بنده در اوضاع مالی بسیار بدی به سر میبردم، و چاره ای نداشتم که از صندوق مبلغ صد و سی لیره بردارم، با خودم گفتم از حقوق ماهیانه ام آن را به مرور پس میدهم، و شما میتوانید این کار را انجام بدهید. و من خیلی شرمنده ام »

ناگهان رییس با دست های پت و پهنش کوبید روی میز و با داد فریاد زد:

« نخیر آقای بیک محمدی نخیر. در سال هایی که توی یه انبار میوه کار میکردم یک صاحب کار بی ناموس، من را به خاطر ده لیره به زندان انداخت، در حالی که گاهی به بقیه کارگر ها تا بیست و پنج لیره انعام میداد. شما دزدی کرده ای و باید تاوانش را پس بدهی. »

رییس بی وجدانم من را تحویل دادگاه داد و در آن جا به یک سال زندان محکوم شدم.

در این مدت زن و بچه ام در خانه شروع به بافتن جوراب و حوله کردند و از این راه خرج خودشان را در اوردند.

وقتی از زندان آزاد شدم با پولی که از اندک پس اندازم برایم مانده بود یک دستگاه بافندگی تهیه کردم و یکی از اتاق های خانه را به کار بافتن جوراب و حوله و لیف اختصاص دادم.

پس از مدتی کارمان گرفت و یک دستگاه شد سه دستگاه. حتا به جایی رسید که ما توانستیم یک سال بعد جایی را برای این بیزینس اجاره کنیم، سه دستگاه دیگر هم تهیه کنیم و دو کارگر دیگر هم استخدام کنیم.

حالا جنگ تمام شده بود و طولی نکشید تا خط تولیدی با سیصد کارگر راه انداختیم.

در یکی از روز هایی که من از برای یک سفر تفریحی در آنکارا به سر میبردم با من تماسی گرفته شد که در شرکت در صندوق باز مانده و از بیست و هفت هزار وچهارصد لیره ی آن تو سیصد و نود لیره برداشته شده.

از این موضوع به شدت به تنگ آمدم و مدام در این فکر بودم که یعنی چه کسی میتواند به من خیانت کرده باشد و از من دزدی کرده باشد.

سریعا اعلام کردم که تا برگشت من که سه روز دیگر است باید آن دزد را پیدا کرده باشید.

وقتی به شرکت برگشتم متوجه شدم که همه را بازجویی کرده اند اما هنوز آن دزد لعنتی را پیدا نکرده اند.

اینگونه شد که خودم دست به کار شدم و همه را یک بار از اول بازجویی کردم.

سرانجام به این نتیجه رسیدم که کار کار رعیان است. رعیان صندوق داری بود که دوازده سال برایم کار کرده بود. و همه میگفتند که کار کار او نیست و این دزدی نمیتواند زیر سر چنین موجود ساده و آرام و بی آزاری باشد.

اما من مطمن بودم که کار کار خودش است. چرا که در شرکت من او ماهیانه فقط صد و بیست لیره میگیرد و با این مبلغ هرجور که حساب کنی نمیشود با یک خانواده ی شش نفری زندگی کرد.

صد و بیست لیره حتا کفاف کفش آنها را هم نمیدهد. پس دزدی حتما کار خودش است.

یک روز او را به دفترم خواندم و از آبدارچی خواستم تا برای او یک استکان چایی بیاورد. او هم آمد و خیلی آرام روی کاناپه نشست.

بعد شروع کردم و با ملایمت با او در این باره حرف زدم « آقای رعیان عزیز بعد از اینهمه نون و نمکی که باهم خوردیم و بعد از اینهمه سال که شما برای من کار کردید و خدماتی که من به شما و خانواده تان دادم و بعد از اینکه حتا حقوقتان را هر ساله ده تا پانزده لیره افزایش دادم چطور توانستید با من همچین کاری کنید؟! »

او که از شرم سرش را پایین انداخته بود و توی کاناپه جمع شده بود زبان باز کرد و گفت

« بله حق با شماست. بنده در اوضاع مالی بسیار بدی به سر میبردم، و چاره ای نداشتم که از صندوق مبلغ سیصد و نود لیره بردارم، با خودم گفتم از حقوق ماهیانه ام آن را به مرور پس میدهم، و شما میتوانید این کار را انجام بدهید. و من خیلی شرمنده ام »

ناگهان از عصبانیت و گستاخی او در اعترافش، به فریاد آمدم و گفتم:

« نخیر آقای رعیان، نخیر. در سال هایی که توی یک کارخانه ی آبنبات سازی کار میکردم یک بی ناموس، من را به خاطر صد لیره که برای او حتی عددی به حساب نمی آمد به زندان انداخت، دزد دزد است و باید تاوانش را پس بدهد. »

.

.

.

.

بازنویسی داستانی از کتاب «دیوانه ای بالای بام - عزیز نسین»

کارعزیز نسیننخیر رعیان
قبرستان نوشته‌های عُریان من.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید