همه جمع شدهایم توی رختکن. آقای رحیمی رو میکند به ما و پشتش را تکیه میدهد به دیوار. بعد در حالی که یکی از پاهایش را جمع کرده توی شکم تا جوابش را از سر وا بکند
با خندهی خفیفی میگوید:
+ حالا هی بهش میگم یکم زودتر، اون هی به دل خودش پامیشه و برا یه پیچ میره اونسر مغازه و میاد این سر مغازه. عقلش نمیکشه که همون جعبه ابزارو بیاره کنار دست خودش.
یک دور آقای رحیمی را رفت و برگشتی از بالا تا پایین برانداز میکنم. پیش خودم فکر میکنم چقدر عجیب و جالب است. استاد کاراتهای که اینجا هر بار به احترام ورود و خروجش برایش «اوس» میگویند و خم و راست میشوند، امروز لنگ دست جنباندن یک شاگرد میکانیک بوده. جراح مغز و اعصابی که نشسته و دارد به رقص دقیق و زیبای دستهای آرایشگر بالای سرش نگاه میکند. و شاید فکر میکند اگر او هم بخواهد همینقدر سریع باشد، احتمالا چند نفر در سال میمیرند؟ راننده کامیونی که بلد نیست ویندوز هفت براند. برنده جایزه نوبلی که معطل شاتر است. فوتبالیستی که سعی دارد در تعطیلات آخر هفته یک ضربه سه امتیازی بسکتبال را درست بزند. تاجر عروسکی که دارد برای خریدن عروسکی که دل دخترش را چنگ زده با فروشنده چک و چانه میزند. نوازنده پیانویی که سه روز است نتوانسته یک تعمیرکار برای آبگرمنشان جور کند. اسنوکر بازی که نمیداند کدام کلید بر روی دسته پلی استیشن پاس میدهد.
و منی که سعی دارم زنده بمانم؛