📖 آنا و کلیسای جادویی
نوشتهای از مهرانه | افسانههای مهرانه

در دل جنگلی دور، جایی بود که شب همیشه آرام میدرخشید.
خانهها از چوب ساخته شده بودند.
رودخانهای زلال از میان جنگل میگذشت و اطرافش را درختانی با شکوفههای صورتی و سفید دربر گرفته بودند.
پرندگان آواز میخواندند. غازها کنار رود میپلکیدند.
و در دل این طبیعت آرام، کلیسایی چوبی، تنها، خاموش، اما زنده ایستاده بود...
در شبی مهآلود، دختری به نام آنا به جنگل رسید.
تنها، گمگشته، بیپناه...
وقتی کلیسا را دید، با قدمهای آهسته وارد شد.
داخلش سرد بود، اما امن.
در گوشهای نشست و به خواب رفت.
نیمههای شب، صدای زمزمهای دلنشین از درون کلیسا برخاست.
نه از انسان، نه از حیوان... صدایی مثل نفس زمین.
آنا بیدار شد. نترسید.
صدای لطیف در دلش نشست.
و دوباره آرام خوابید...
صبح روز بعد، تصمیمش را گرفت:
او میخواست در کلیسا بماند، نگهبان آن شود.
او هر روز با عشق، آنجا را تمیز میکرد.
شمع روشن میکرد.
و برای خودش و برای دل دنیا، آواز میخواند.
آواز آنا، متفاوت بود.
در آن صدایی از مهربانی، نوری از درون، آرامشی شبیه دعا جریان داشت.
مردم اطراف شنیدند و هر روز برایش غذا و هدیه میآوردند.
حیوانات عاشقش شدند.
پرندهها در سکوت مینشستند تا آوازش را بشنوند.
تا اینکه یک روز، پیرمردی ناشناس نیمهشب وارد کلیسا شد، گوشهای نشست و تا صبح به آواز آنا گوش داد.
او چیزی نگفت، اما وقتی رفت، یک پر سفید جادویی برای آنا بهجا گذاشت.
از آن به بعد، وقتی آنا میخواند، آن پر درخشان میشد و صدایش را به همهجا میفرستاد...
و این آواز، سرزمینبهسرزمین گسترش یافت.
👤 تاجر طمعکار
وقتی آواز آنا به همهجا رسید، تاجری پولدوست و جاهطلب از آن باخبر شد.
او فکر کرد اگر بتواند آن پر جادویی را بهدست آورد، همه را با آواز خودش فریب میدهد.
تاجر لباس فاخر پوشید، اسبسوار شد و به جنگل رفت.
با لبخندی ساختگی وارد کلیسا شد.
آنا به گرمی از او استقبال کرد.
برای او آواز خواند.
تاجر از ظاهر آرام بود، اما چشمش دنبال پر بود.
وقتی آنا به بیرون رفت تا آب بیاورد، او به پر نزدیک شد...
اما در همان لحظه، صدای آنا از دور به گوشش رسید.
صدایی که دلش را لرزاند.
او ایستاد. نفسش گرفت.
ناگهان گریست...
اشکهایش روی چکمههایش چکید.
دستش را عقب کشید.
وقتی آنا برگشت، تاجر با سر پایین از او خداحافظی کرد.
و با دلی شکسته، اما روشن، از کلیسا رفت.
🧙♀️ جادوگر سیاه
اما روزی دیگر، جادوگری تاریک با شنیدن آواز آنا، تصمیم گرفت آن را بدزدد.
او میخواست صدای آنا را زندانی کند، در بطریای سحرآمیز، و هر وقت بخواهد، تنها خودش آن را بشنود.
جادوگر شبانه وارد جنگل شد.
هوا تاریک شد، آسمان ابری.
کلیسا را یافت.
و وقتی آنا خوابید، آهسته وارد شد...
او جادویی خواند و سعی کرد آواز آنا را از گلویش بیرون بکشد.
اما همان لحظه، پر سفید درخشان شد.
آوازی از خود کلیسا برخاست.
نوری شدید پخش شد...
جادوگر جیغ کشید.
چشمانش سوخت.
زمین افتاد.
و تاریکی از درونش بیرون ریخت.
با فریادی خفه از کلیسا بیرون دوید...
و از آن روز به بعد، دیگر هیچ صدایی نشنید.
حتی صدای خودش.
🤴 شاهزاده مغرور
و در نهایت، آواز آنا به گوش شاهزادهای جوان و خودخواه رسید.
او که همیشه میخواست همه چیز را برای خود داشته باشد، به اطرافیانش گفت:
«من باید این دختر را ببینم. شاید همسرم شود... یا شاید صدایش را از آن خود کنم.»
او با سربازانش وارد جنگل شد.
اما وقتی به کلیسا رسید، همهی اطرافیانش را عقب راند.
خودش، تنها، وارد شد...
آنا در حال خواندن بود.
لباس سادهای به تن داشت.
اما چشمانش میدرخشید.
و صدایش...
شاهزاده ابتدا خواست دستور دهد.
اما کلمات در دهانش خشک شد.
دلش لرزید.
ساکت نشست.
و برای اولین بار در زندگیاش، فروتنی را حس کرد.
وقتی آواز تمام شد، آنا نگاهی به او انداخت و گفت:
«اگر دلت سبک شد، برو. و از نو بساز.»
شاهزاده همان روز برگشت.
سربازانش متعجب بودند.
اما او دیگر همان آدم قبلی نبود.
او بعد از پدرش پادشاه شد.
و نامش برای همیشه با نیکی و مهربانی در دل مردم ماند.
👼 و آنا...
آنا تا پایان عمرش در کلیسا ماند.
با صدایش دلها را شفا داد.
به انسانها، حیوانات، حتی آنهایی که گمراه بودند، نور بخشید.
و روزی، بیصدا،
در نور شمع، در صدای آواز پرندهها،
در کنار پر سفید،
در کلیسای چوبی،
چشمهایش را برای همیشه بست.
اما هنوز...
اگر گوش بدهی،
در میان شکوفهها،
در رودخانه،
در باد شب،
آواز آنا را میشنوی...
✨ پایان
افسانهای از مهرانه، برای تمام قلبهایی که دنبال صدا، عشق، و آرامشاند.