از پنجرهی اتاقم به ارغوان نگاه میکنم. آرام و مهربان در گوشهای ترین نقطه باغچه به من لبخند میزند. ارغوانِ من اصلا ارغوان نیست! ارغوان صدایش میکنم چون برایم مثل ارغوان است برای ابتهاج! همان قدر همدم، همان قدر خانواده...
روزی از روز های کودکیم مادرم شاخه ای کوچک را از خانه مادربزرگ آورد و در بطن باغچه کوچک و خلوتِ آن روزهایمان کاشت. شرار زندگی آرام آرام شریان های جوانِ این شاخه را در هم نوردید و او در پس روز ها و شب های تلخ و شیرین زندگیمان رشد کرد و بزرگ شد و به ثمر نشست.
راستش، پیش از این ها ارغوان برایم مهم نبود. تنها برایم درخت کج و کولهی کنج باغچه بود که حتی مزهی میوه هایش هم چندان به دلم نمینشست. اما امان از غم، امان از تنهایی، امان! امان!...چه کارها که با آدمیزاد نمیکند! روزی به خودم آمدم دیدم ارغوان را در آغوش گرفتهام و دارم اشک میریزم! از آن پس هر از چندگاهی میروم کنار ارغوان و با او حرف میزنم، پوست زمختش را نوازش میکنم و هرگاه هوای گریه باشد میدانم که ارغوان هست! میدانید، در تاریک ترین روزهای زندگیم و در بحبوحهی ملال آور ناامیدی و ترس، او ماوای من شد...
این درخت نه دستِ نوازش دارد و نه زبانِ صحبت. اما همین ساکت بودن و گوش کردن و زخم نزدن هم انتظاری است که در این روزگار غریب نمیتوان از انسان ها داشت!
کاش میتوانستیم برای آدم های زندگیمان درخت باشیم حداقل!