Melika:)·۳ سال پیشهمه چی درست میشه؟!این روزا دو نفر توی وجودم زندگی میکنن. ملیکای خسته و ملیکای امیدوار. ملیکای امیدوار وجودم ملیکای خسته رو به دوش میکشه. بزک دوزکش میکنه. عصا…
Melika:)·۳ سال پیشمثل ارغوان برای ابتهاج!از پنجرهی اتاقم به ارغوان نگاه میکنم. آرام و مهربان در گوشهای ترین نقطه باغچه به من لبخند میزند. ارغوانِ من اصلا ارغوان نیست! ارغوان صدای…
Melika:)·۳ سال پیشمیخوام خودمو باور کنم:)نمیدونم این کمبود اعتماد به نفسم از کجا شروع شد. شاید از همون روزا که نادیده گرفته شدم یا شاید از دورانی که دائم با دوست صمیمیم مقایسه میش…
Melika:)·۳ سال پیشهیچ!قبلنا عاشق نوشتن بودم، خیلی زیاد؛ تو تک تک ثانیه های سخت زندگیم، نوشتن برام کلید رهایی بود. راستش الان از ملیکای اون موقع ها خیلی فاصله گرف…
Melika:)·۴ سال پیشفورانمیدونین من یه اخلاق بد دارم؛ پوستم عین کرگدن کلفته ها! هیچی بهم برنمیخوره! اگرم بخوره به روی خودم نمیارم؛ میخندم و رد میشم؛ انگار نه انگار!…
Melika:)·۴ سال پیشهیاهوی ندانستناین روزا شدیدا احساس نادانی میکنم؛ حس میکنم توی این دنیای پهناور با یه جهل عمیق رها شدم و دارم توی این جهل بیانتها دست و پا میزنم...اونقدر…
Melika:)·۴ سال پیشسکوتی که در مرز شکستن است! حس جالبیه نوشتن برای مخاطبی که نیست یا هست و همو نمیشناسین! میدونین همیشه دوست داشتم برای خودم یه بابالنگ دراز داشته باشم که براش نامه بن…
Melika:)·۴ سال پیشدرباره ملی!میخوام یه داستان براتون تعریف کنم. یکی بود یکی نبود یه دختربچه ای بود که هیچکس دوستش نداشت،می پرسین چرا؟ خودمم نمیدونم...شاید چون کسی وقتشو…