این روزا شدیدا احساس نادانی میکنم؛ حس میکنم توی این دنیای پهناور با یه جهل عمیق رها شدم و دارم توی این جهل بیانتها دست و پا میزنم...اونقدری که دلم میخواد تمام کتابای دنیارو بخونم تا شاید کم شه این احساسی که نمیشه بهش احساس گفت، احساسی که یه جور یقینه...
میدونید، این احساس به آدم حس حرکت میده؛ یه حسی که نمیزاره فکرت بره سمت رفتن؛ یه جور شوق زندگی در آدم ایجاد میکنه. من بارها و بارها به این فکر کردم که دلیل زندگی چی میتونه باشه و خب درنهایت به این نتیجه رسیدم که حداقل دلایل زندگی من شامل آموختن،تجربه کردن، شاد بودن و شاد کردنه...البته لازم به ذکره که متاسفانه زندگیم چندان داره درجهت اهدافی که گفتم پیش نمیره و این شدیدا غمگینم میکنه:((
این روزا چرخ زندگی چندان بر وفق مرادم نمیچرخه اما تسلیم نشدن از معدود ویژگی های خوب منه، درواقع تنها ویژگیای که درحال حاضر میتونم بهش افتخار کنم:))