قبلنا عاشق نوشتن بودم، خیلی زیاد؛ تو تک تک ثانیه های سخت زندگیم، نوشتن برام کلید رهایی بود. راستش الان از ملیکای اون موقع ها خیلی فاصله گرفتم. میدونی...دیگه نمیتونم بنویسم؛ شایدم نمیخوام...
روزای سختی رو میگذرونم؛ و خیلی خستهم؛ خیلی میترسم، خیلی خیلی زیاد...
به هرحال، زندگیه دیگه، قرار نیست آسون باشه:))
فقط خواستم بگم برای یه آدم خسته دعا کنید که بتونه قوی باشه؛ و موفق بشه:))