ملیکا موحد
ملیکا موحد
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

رویای نقاشی ایرانی

پیش از آنکه آرزوها و خیالات کودکانه ام، تحت تاثیر حسابگری های ناشی از زندگی در جهان واقعی ، رنگ و نشانی از پول و زندگی آبرومند زیر سقف یک خانه درست و درمان به خود بگیرد ، دلم می خواست نقاش دوره گرد باشم.

البته؛نه یک نقاش دوره گرد شبیه پدر تارو میساکی، که زن وبچه را از این شهر به آن شهر ژاپن به دنبال خودش می کشد تا آثار رئال اززیبایی های کشور توسعه یافته اش خلق کند،می خواستم نقاشی دوره گرد ها را کمی ایرانیزه کرده و دوره ای جدید در تاریخ آن آغاز کنم.

آن روز ها، تصمیم داشتم نقاش قهوه خانه ای شوم؛ در خیالاتم ،تصاویری از سهراب در میان بازوان رستم ، یا کیکاووس سواربر ابتدایی ترین مدل پاراگلایدر که به لطف عقاب های اسیر در قفس به سمت آسمان پرواز می کرد یا حتی با درنظر گرفتن تمایلات از ابتدا فمینیستیم تصاویری از جنگ گردافرید و سهراب را روی پرده های عریض و طویلی نقش می زدم و با خودم به کرمان و یزد و همدان می بردم. فکر می کردم که در ورودی هر شهر یا هر محله آبرومندی، قهوه خانه ای با یک نقال پیر و مهربان در هیبت آلبوس دامبلدور قرار دارد که می توانم آثار هنری اصیلم را به آنجا بسپارم و خودم در گوشه ای بنشینم و به جادوی کلام نقال گوش بسپارم.

نمی دانم کجا چه دیده و خوانده بودم که چنین تصوری از مردم نادیده جامعه در اواسط دهه هشتاد شمسی داشتم.

زمانی از آن ایام دلنشین بی خبری از مطلوب گذشت و فهمیدم آدم های شهر های دیگر این کشور هم مثل همان هایی که بینشان زندگی کرده ام چندین دهه است که به فرهنگ چای خوردن در استکان های کمر باریک پشت کرده اند و به جای آنکه در یک شب زمستانی از سرمای هوا به گرمای قهوه خانه ای پناه ببرند، وقتشان را در رستوران ها و کافه های مدرن می گذرانند.

هر چند آن روزی که فهمیدم ادامه راه زندگی در این حرفه برایم مقدور نیست، خیلی هم ناراحت نشدم.

آن زمان رویای سفراز شهری به شهر دیگر همراه با دوچرخه و درحالیکه رنگ و بوم و قلم مو را دنبال خودم می کشاندم، را به امید سبک زندگی دیگری رها کرده بودم. پس رویای مصور کردن قصه های شاهنامه را رها کرده و کاری دیگر پیشه کردم.

از آن خیال شیرین و دوست داشتنی امروز تنها خاطره ای دلچسب برایم مانده است که در لحظات نابی

مثل خواندن خوان هشتم اخوان ثالث سرکلاس دبیرستان

دیدن نقاشی های روی دیوار های کلیسای وانک

یا شنیدن بیتی از شاهنامه

برایم زنده می شود.ومرا از امروز و میانه کار و درس و شلوغی های زندگی به محفل نقالی یک پیر دوست داشتنی پرتاب می کند.

نقاشیآرزونقاشی ایرانی
"مثل کلاغ های دم غروب هیچ جا نیستم. فقط گاهی یکی از پرهایم می افتد"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید