ملیکا موحد·۵ سال پیشآیا دستمال کاغذی قابل بازیافته؟چند وقت پیش، در پیج یک بلاگر محیط زیست در اینستاگرام، گشت میزدم و نوشتهای دیدم مبنی بر اینکه دستمال کاغذی، قابل بازیافت نیست.چیزی ک…
ملیکا موحد·۵ سال پیشبیماری کامل بودنبه شکل غیر قابل باوری، وسواس به درون تنم نفوذ کرده.پرفکشنیسم قبلا فقط توی تصورات و آرزوهام دنبالم میکرد و کارش صرفا خطخطی کردن حس خوبی ب…
ملیکا موحد·۵ سال پیشسالها در اتاق انتظار?دیوارهای مطب کمنور و شلوغ دکتر "ن" پر بود از عکسهای قاب شده از نوزادهای چشمرنگی.دور تا دور صندلیهای فلزی با روکش های سیاه رنگ چید…
ملیکا موحد·۶ سال پیشجریان مداوم لحظاتجریان مداوم لحظات.....زمان روی دست و پا و لباسهام میریزه.زمان موهام رو مرطوب می کنه و روی چشمهام جاری میشه. وقت بخش مورد علاقه...
ملیکا موحد·۶ سال پیشحرکتحرکتهای کوچیک، حرکتهایی که موهبتِ کسالت آورِ مادی بودن رو به زندگی میبخشند.
ملیکا موحد·۶ سال پیشمبهم، نخواستنیمعجون عجیب و تلخ و بدمزه ای که یه جادوگر ناشناس ازت می¬خواد سر بکشی
ملیکا موحد·۶ سال پیشعشق در هزارمین نگاه در تمام مدت کودکی از دوچیز فراری بودم ؛ خورش بادمجان و زبان انگلیسی.اگر همه ابنا بشر، گرد هم می آمدند ،و وادارم می کردند، بین زندگی کردن در جامعه انسانی و به رسمیت شناختن این دو یکی را انتخاب کنم، احتمالا چمدان و کلاه به دست ،از گل روی هفت میلیارد نفرشان خداحافظی می کردم و سوار اولین سفینه، به مقصد نزدیک ترین سیاره قابل سکونت، زمین را...
ملیکا موحد·۶ سال پیشرویای نقاشی ایرانی پیش از آنکه آرزوها و خیالات کودکانه ام، تحت تاثیر حسابگری های ناشی از زندگی در جهان واقعی ، رنگ و نشانی از پول و زندگی آبرومند زیر سقف یک خانه درست و درمان به خود بگیرد ، دلم می خواست نقاش دوره گرد باشم.البته؛نه یک نقاش دوره گرد شبیه پدر تارو میساکی، که زن وبچه را از این شهر به آن شهر ژاپن به دنبال خود...
ملیکا موحد·۶ سال پیشراهنمای عملی کمتر رنج کشیدنخوب یادم است دانش آموز سال اول دبیرستان بودم، در کلاسی نسبتا بی روح ،روی صندلی سفت و سختم نشسته بودم و به سخنرانی دبیر ادبیات در باره هدف ،آینده و انسان های مترقی گوش می دادم (لازم است بگویم در دبیرستان ما این سه به ترتیب به معنی کنکور، درس خواندن در رشته و دانشگاهی که دیگران دوست دارند و آدمی که صرفا در کنکور موفق شده باشد بود؟) ، در مقام یک دختر لجباز چهارده ساله احت...
ملیکا موحد·۶ سال پیشآن پرندگان عزیز یکی از اولین خاطراتم تصویری از خودم و پدرم در یک روز سرد و روشن است ،در حالیکه دستش را گرفته ام و نگاهم به دسته پراکنده ای از موجوداتی سیاه رنگ در آسمان است .با د...