در تمام مدت کودکی از دوچیز فراری بودم ؛ خورش بادمجان و زبان انگلیسی.
اگر همه ابنا بشر، گرد هم می آمدند ،و وادارم می کردند، بین زندگی کردن در جامعه انسانی و به رسمیت شناختن این دو یکی را انتخاب کنم، احتمالا چمدان و کلاه به دست ،از گل روی هفت میلیارد نفرشان خداحافظی می کردم و سوار اولین سفینه، به مقصد نزدیک ترین سیاره قابل سکونت، زمین را ترک می کردم.
سال ها از عمر گرانبها می گذشت و روز به روز از زمان طلایی آموزش زبان دوم دور و دور تر می شدم.
تدابیر مختلف پدر و مادرم از کلاس و کتاب و سی دی های مجیک اینگلیش گرفته تا دیدن فیلم و انیمیشن به زبان انگلیسی، هیچ یک کارگر نیافتاد.و والدینم، محزون و ناامید از پیشرفت بین المللی تنها فرزندشان،شاهد بودند؛ که چگونه میراث ماندگار مرحوم والت دیزنی را به زبان فارسی با شوق وذوق می بلعم و به مبدا و منشا داستان های شیرینش وقعی نمی نهم.
زمان زیادی گذشت و من انگلیسی را کم و تنها در رودروایسی تبلیغات فرافکنانه این زبان، زبان بین المللی ماست، خواندم.
تا آنکه در یکی از روز های کسالت بار دوران بلوغ، در حالیکه چهار زانونشسته بودم روبروی صفحه تیره لپ تاپ، تصمیم گرفتم به جرگه نوجوانان علاقه مند به هالیوود و خون آشام و فیلم های عاشقانه بپیوندم. همان لحظه که فیلم سطح پایین و نوجوان پسندانه در میانه کادر مشکی و بنفش کی ام پلیر آغاز شد، جادو اتفاق افتاد.
احساس موج سوار تازه کاری را داشتم،که روی اولین موج بزرگش،سوار بر تخته زرد رنگی،ایستاده باشد. کلماتی که نمی فهمیدمشان، از میانه فیلمی که چندان هم دوستش نداشتم؛ دستم را گرفتند. و هزاران کیلومتر آنطرف تر مرا به قلب شلوغی لندن ومدرنیته نیویورک بردند.از میانه طوفان های برف و یخ کانادا تا دل گرمای جان فرسای استرالیا سفر کردم.
ساده بگویم آن روز، پای لپ تاپ قدیمی و از رده خارجم به زبانی که می توانست مرا به آن همه آدم و فرهنگ و گوناگونی وصل کند دل باختم.
درحقیقت؛ داستان من و انگلیسی داستان عشقی بود، که در دیدار هزارم اتفاق افتاد.