melikam
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

محبوب من

پ. ن: شرمنده بابت اشکالات جمله
پ. ن: شرمنده بابت اشکالات جمله


روزای عجیبیه ، انگار میخوام تنها‌تر از چیزی که هستم بشم ، دنبالِ بهونه‌ام ، عصبی میشم ، از خودم ، تو ، از صداهای توی سرم ، از جنگی که تو دلمه ، حرفایی که تو گلومه ، هرچی که فکرشو بکنی ، یا نکنی... مهمم نیست حقیقتاً ، نه فقط افکارم ، خودمم مهم نیستم ، وجودم ، نفس کشیدنم ، هیچیم دیگه مهم نیست ، من هنوز بَند بَند وجودم دارن انتظار میکشن و شبا یه جوری قلبم از ذوقِ برگشتن به هم میپیچه که حس میکنم شاید قراره واقعاً یه معجزه‌ای بشه ، یه اتفاقی بیوفته ، ولی فعلاً نمیشه ، من میدونم ، توام میدونی! اینم میدونیم که وقتی بشه ، یا خیلی دیر شده ، یا من دیگه تو این دنیا نیستم...
ولی هنوز هم دیر نیست،میخام صادق باشم، من رفتم،تا نیمه ی راه رفتم و برگشتم، من برگشتم به تو، به احساسی که کنار تو داشتم،برگشتم به آغوشت تا بتونم دوباره صدای قلبت و سوت کشیدن بینیتو بشنوم، برگشتم چون قلبم و خودم کنار تو خوشحال تر، آرومتروشاد تره، قلب من از تماشای زیبایی او آنچنان به‌وجد و بر سر شوق می ایذ که احساس می‌کنم در سینه‌ام از شادی می‌دود و گاه گم می‌شود.
من توروهمین طور که هستی دوست دارم، با بخشایی از تو که خوشم میاد یا حتی اونایی که خوشم نمیاد، همه چیز رو. تو این‌طور حس نمی‌کنی، حتی اگه همه چیز سر جاش باشه.میدونم تو از من ناراحتی و دیگه با چیزای مختلفی از من مخالفی، مرا چیزی جز این که هستم می‌خوای. من باید “بیشتر در دنیای واقعی زندگی کنم،” باید “همه چیز رو همون‌طور که می‌بینم بپذیرم،” و... نمیدونم چرا مدام در حال تلاش برای تعقیر دادن ادمها هستیم؟این درست نیست. آدم باید یا دیگران رو همون طور که هستن بپذیره، یا همون طور که هستن به حال خودشون بزاره. آدم نمی‌تونه اونها رو عوض کنه، فقط توازن‌شون رو به هم می‌زنه. چون یک انسان از قطعه‌های واحدی درست نشده که بشه یه تیکه رو برداشت و به جاش چیز دیگه ای گذاشت. حتی با وجود این که با چیزای مختلفی از من مخالفی و میخای اونها رو عوض کنی، من حتی این رو هم دوست دارم.
(ای عزیز تر از جانم برای تو مینویسم
به من حق بده...
من هرکجا که زیاد اعتماد کردم، ضربه‌های سهمگین‌تری خوردم. هرکجا که به حرف‌های قشنگ دل بستم و هر کجا که زیاد روی خوبی آدم‌ها حساب کردم، بدی‌های باورناپذیرتری دیدم.
من حق دارم بعد از مسیر سخت و رنج‌آوری که پشت سر گذاشتم، محتاط باشم و دیگر به سطح معاشرت‌ها بسنده نکنم و بخواهم عمیق‌تر هر شرایط و موقعیتی را قبل از ورود، بسنجم و برانداز کنم. من حق دارم بترسم و عقب بایستم و همه چیز را در نظر بگیرم. من حق دارم راحت نپذیرم و راحت باور نکنم و راحت صمیمی نشوم.
باید مثل من عمیق‌ترین زخم‌ها را از عزیزترین‌هایت خورده‌باشی و تاوان صمیمیت و پذیرشت را با خون دل پرداخته باشی تا بفهمی من واقعا با تو مشکلی ندارم! مشکل من با اصول انکارناپذیر معاشرت‌ها و رابطه‌هاست. مشکل من با مرام بی‌مرام دنیاست که هرکجا که بیشتر خیالت راحت شد، قرار است بیشتر ناراحت شوی و هرکجا که بیشتر مُحبت دیدی، قرار است مِحنت و منت بیشتری هم ببینی...
تو اما خوب باش. تو ثابت کن فرق داری و ثابت کن که نقاط روشنی وسط اینهمه تاریکی هنوز هست و هنوز می‌شود برای نجات گنجشک‌ها دل را به دریا زد و اعتماد کرد و غرق نشد...میخواهم بدانی، اینکه من هیچ چیزی نیستم. مطلقاً هیچ چیز… هیچ چیز در خاطرِ من نمانده است، نه آنهایی که آموخته‌ام و نه آنهایی که خوانده‌ام، نه آن‌چه تجربه کرده‌ام و نه آن‌چه شنیده‌ام، نه در رابطه با مردم و نه در ارتباط با رویدادها… در واقع حتی به‌سختی می‌توانم حرف بزنم… تو می‌گویی این دور از ذهن نیست که من احتمالاً نتوانم زندگی با تو را تحمل کنم. اینجا تو تقریباً حقیقت را تشخیص داده‌ای، ولی از زاویه‌ای کاملاً متفاوت با آن‌چه در مغز داری. من واقعاً باور دارم که برای تمامِ معاشرت‌های اجتماعی ضایع شده هستم. من از انجامِ یک مکالمهٔ طولانی، بسط یافته و پُرشور با هر آدمی عاجز هستم… هیچ‌گاه جایم خالی نخواهد بود و هیچ کس از حضورم ناراحت نخواهد شد… بی هیچ منظور و حرفی لحظه ای فکر کن و ببین ازدواج چه تغییری در وضعِ ما ایجاد می‌کند، هر کدام‌مان چه از دست می‌دهیم و چه به‌دست می‌آوریم. من، تنهائیِ وحشتناکم را از دست خواهم داد و تو، که بیش از هر کسِ دیگر دوستت‌دارم، غنیمتِ من خواهی شد. و حال آن‌که تو زندگی‌ای را که تاکنون داشته‌ای و تقریباً کاملاً از آن راضی بوده‌ای از دست می‌دهی. عزیز دلم، من هنوز تو را دلیلِ ثانویِ زنده بودن خودم می دانم؛ آخر این شرم آور است که آدم انگیزهٔ زنده بودنِ خودش را تماماً در وجودِ محبوبش منحصر کند.دیگر نمی‌خواهم غصه بخورم. هرچیز شده، باید می‌شده و هرچیز نشده، نباید می‌شده،
می‌خواهم بعد از این زیاد فکر نکنم و زیاد دقیق نباشم و زیاد توجه نکنم...
می‌خواهم آرام باشم؛ مگر چقدر زنده می‌مانم که تمام عمرم به فکر و خیال بگذرد؟!
مگر چقدر زنده میمانم که نخواهم تورا در کنار خود داشته باشم؟ مگر چقدر زنده میمانم که رویا و خیال زندگی در کنار تو را به گور ببرم؟ مگر چقدر زنده میمانم که اولین صحنه ی صبحم بعد از باز شدن چشم هایم تو باشی؟ مگر چقدر زنده میمانم؟....
همه چیز را پذیرفته ام اما همچنان غمگینم، غمگینم چون تو هیچ کدام از این ها را به من نمیدهی، هیچ کدام، هیچ وقت...
اما مهم نیست، اینم هم روی هر آنچه که باید میشد و نشد،عشق من به توانقدر زیاد است که نه توان رفتن دارم نه ماندن،ماندن با این وجود که اخرش را برای من مشخص کرده ای سخت است،ماندن در کنار کسی که قرار نیست....
اما به هر حال من میمانم،چون دلم، قلبم و تمام وجودم تورا میخاهد، من میمانم چون عشق تو برای عزیز تر از هر چیزیست،مدام از من میپرسی چه میخاهی و آیا هنوز به پاسخ خود نرسیده ای؟ من تنها تورا میخقلب من از تماشای زیبایی او آنچنان به‌وجد و بر سر شوق می‌آمد که احساس می‌کردم در سینه‌ام از شادی می‌دود و گاه گم می‌شود

?‹ فردایی بنویس که شکل امروز نباشد. ^^ ›?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید