نظر الیار به چند کتابی که روی هم گوشهی اتاق است، جلب میشود. آنها را برمیدارد و مثلا میخواند. سواد ندارد اما ادای خواندن و نوشتن درآوردن را خیلی دوست دارد. مثلا همین امروز در لپتاپ خرابی که اسباببازیاش شده، تایپ میکرد و برایم پیام میفرستاد و توقع داشت من هم پاسخش را در لپتاپم نوشته و ارسال کنم.
حالا هم تند تند کتابها را ورق میزند. به نوبت کنار میگذارد و میگوید تمام شد. بعدِ خواندن همهی آنها به کتابخانه نگاه میکند و چشمانش برق میزند. تمام هشت جلد آنشرلی را میخواهد. برایش پایین میآورم و بازیاش با کتابها شروع میشود. از طبقه پایین هم که دستش میرسد کمکم کتاب برمیدارد. بهش میگویم کافی است اما باز هم خواهش میکند و دلم نمیآید و قبول میکنم.
کلی کتاب روی هم چیده و حالا وقت کتابفروشی بازی است. داد میزند کتاب دونهای پنج دلار. (نمیدانم چرا همیشه واحد پولش دلار است!)
بعد هم به فاطمه گیر میدهد که با هم کتابخانه بازی کنند. در همین گیر و دار یکدفعه میگوید: خاله وقتی من بزرگ شدم، شما مردین، این کتابها برای من میشه.
از خنده ریسه میرویم و فاطمه میگوید: الان هر روز دعا میکنه ما بمیریم.
همچنان که مدام کتابها را جابهجا کرده و با روح و روانم بازی میکند، به این فکر میکنم که امروز الیار انگار کپیبرداریهایش از من را پیاده میکند. روی لپتاپ خرابی که با آن بازی میکند، برچسب زده، دقیقا شبیه لپتاپ من. پشتش مینشیند و تند تند روی کیبورد میزند که دارد تایپ میکند. کتابها را برمیدارد و میخواند. کتاب میخرد و مثلا به کتابخانه میرود. عاشق کتابها شده و میخواهد تعداد زیادی از آنها را داشته باشد.
حس خاصی دارد. اینکه ناهشیارانه، او را به خواندن و نوشتن دعوت کردهام. حتی با اینکه هنوز سواد ندارد. (البته داخل پرانتز بگویم پدر و مادرش هم او را به باغ کتاب میبرند و برایش کتاب هم میخوانند که قطعا تاثیر دارد.)
ولی امروز احساس میکردم الیار مدام دارد ادای من را در میآورد. از این تاثیرگذاری رفتاری، خشنود بودم و این موضوع که کودکان از رفتارهای ما میآموزند را کاملا درک کردم.
و حالا که مینویسم فکر میکنم، کاش وقتی بزرگ شود همچنان کتابها و نوشتن را انتخاب کند.
ملیکا اجابتی