پرتاب شدن در کلاس
یک مهر سال گذشته بود که ابلاغ آموزگاری پایه سوم مدرسهای را کف دستم گذاشتند. علارغم تمام تلاشهایم برای زیر بار این زور نرفتن، میگویم زور چون شرایط آنقدر افتضاح بود که هیچکس به میل خودش جلو نرفته و نمیخواست با این اوضاع یک سال زودتر از آنچه باید از دانشجویی پا به عرصهی معلمی بگذارد.
اما گاهی نمیشود که نمیشود. اداره، دانشگاه و جبر زمانه و هر چه بگویی زورش به من چربید و ناچار با قلبی که در دهان میزد و اعتماد به نفسی که به دلیل مجازی گذراندن تمام درسهایی که هنوز هم به پایان نرسیده بود، زیر خط فقر بود، راهی مدرسه شدم.
تمام گریهها و استرسها و دعاهایم افاقه نکرد و من با غولی که از کلاس و مدرسه ساخته بودم، مواجه شدم.
روزها و حتا ماه اول مدرسه مثل کابوس بود. صبحها که از خواب بیدار میشدم تا وقتی که وارد کلاس و غرق کار با دانش آموزان شوم، قلب و معدهام در هم میپیچید.
گاه سر کلاس تحمل بچهها چنان سخت میشد که فقط میخواستم فرار کنم. کمالگرایی و انتظار بالایم از دانشآموزانی که دو سال مجازی درس خوانده و حالا پا به مدرسه گذاشته بودند و اصلن در سطح دانشآموزان کلاس سومی نبودند، آزارم میداد.
کنترل کلاس و گرفتن تصمیمهای گاه لحظهای که برای هر معلمی لازم است، گیجم میکرد. تمرکز کردن چنان سخت بود که وسط کلاس ارور میدادم.
ناهماهنگی سطح دانشآموزان، کند و تند بودنشان، آتش سوزاندن یک نفر در میان همهی اینها، فیتیلهی درونم را بالا میکشید و مغزم هنگ میکرد.
برای بهبود این وضعیت هر روز که از مدرسه برمیگشتم ۶،۵ ساعتی درگیر بودم. برنامهریزی برای روزهای آینده، آنچه باید بگویم و چه کارهایی انجام دهم. لحظه به لحظهی ساعات مدرسه را برنامهریزی میکردم. گاه احتمالات مختلفی هم برای به هم ریختن برنامهام در نظر میگرفتم تا سر کلاس درمانده نشوم.
روزهای زیادی را به این منوال گذارندم تا کم کم روال کار دستم آمد. دیگر برنامههایم در حد نوشتن چند کلمه و جمله بود و میدانستم قرار است چکار کنم. کنترل کلاس بیشتر در دستانم بود. دانشآموران با وجود همهی شیطنتهایشان با من همراه شده بودند.
ضربهی کثیف
در همین روزها بود که تیشهی آلودگی هوا و تعطیلیهایش چنان به ریشهام زد که نهال زحماتم داشت قطع میشد و تلاشهایم زیر بار این آلودگی نمیتوانستند نفس بکشند.
اما تسلیم نشدم یعنی چارهای هم نداشتم! شکل تلاشها اینبار تغییر کرد. باید به زور در فضای مزخرف پیامرسانها که اصلن برای آموزش مجازی مناسب نیستند، همراه با برخی اولیا، دانشآموزان را پای موبایل نگه میداشتیم و مطالب کتابهای درسی را از دریچهی فیلم و صدا و تصویر توی مغزشان میریختیم تا بلکه یاد بگیرند!
هنگامی که مدارس به هر دلیلی تعطیل میشود، اکثر افراد فکر میکنند معلمان با دمشان گردو میشکنند و پا روی پا انداخته و نفسهایی از روی آسودگی میکشند. هستند کسانی که از این وضعیت سود میبرند و به خود سختی نمیدهند اما تعطیل شدن هر روز مدارس در آن زمان برای من مثل عذابی الهی بود. هربار که تعطیلی اعلام میشد، میخواستم تیری خلاص در سر افرادی که این تصمیم را گرفتهاند، خالی کنم.
جنبهی روانی این تعطیلیها آنقدر زیاد بود که حس میکردم هیچ کنترلی روی اتفاقات اطرافم ندارم. در این حین باید تمام سعیام را میکردم تا معلم خوبی هم باشم تا دانشآموزانم درسها را در فضای مجازی یاد بگیرند. سردرد حاصل از زیاد دقت کردن به صفحهی گوشی و تولیدمحتوا کردنهای زمانگیر بماند به کنار!
دوباره نفس بکش!
طی تصمیمی یکباره، تعطیلیها پایان یافت و آن شب آنقدر خوشحال بودم که اعضای خانوادهام از این واکنش من خندهشان گرفته بود. احساس آزادی میکردم. دوباره دیدن دانشآموزانم در مدرسه جان تازهای به من بخشید. تنها چیزی که کمی آزاردهنده بود، موتور خاموش شدهی بچهها بود که باید هل داده و روشنشان میکردم.
میتوانم بگویم از میان زمستان به بعد و با نزدیک شدن بهار درختان من هم داشتند جوانه میزدند. نتیجهی تلاشهایم را میدیدم. کلاس را راحتتر مدیریت میکردم. میدانستم چکار باید بکنم. دانشآموزان همراهم بودند. البته ناگفته نماند که تدریس و ارتباط با بچهها همیشه صبر و حوصلهی خاص خودش را میطلبد اما علاقه در این میان حرف اول را میزند. به هر چیزی از جمله معلم بودن علاقه داشته باشی، سختیهایش را به جان میخری. من هم شیطنت بچهها، اذیت کردنها و حرف گوش نکردنهایشان را به تمام حس خوبی که ازشان میگرفتم، به نامهها و کاردستیهای قشنگی که به من میدادند. به خواندن برگهای کوچک که با دستخطی بچگانه در آن نوشته خانم ببخشید اذیتت کردم یا اینکه دوستت دارم، می بخشیدم. با این رفتارهای از روی علاقهشان گویی دنیا را به من میدادند.
آموزگاری چون باغبان
تعطیلات نوروز گذشت و نزدیک شدن به پایان سال احساس خاصی داشت. تمام کردن کتابها یکی پس از دیگری، یادگیری اکثر دانشآموزان، به ثمر رسیدن یک تلاش جمعی، مثل خوردن میوهای از درختی که خودت کاشتهای، شیرین و خوشمزه بود. و من در اردیبهشت ماه این میوهها را یکی یکی از درخت ماهها تلاشم میچیدم و لذت میبردم.
خداحافظی کردن در انتهای سال تحصیلی با دانشآموزانم دلتنگی و غم عجیبی داشت. فکر میکردم یعنی قرار است هر سال چنین احساسی را تجربه کنم؟ ماهها با کودکانی عجین شوم، آنها را به ثمرهای برسانم و به دست زندگی بسپارم و دوباره…
به خودم دلداری میدادم که این احساس دلکندن در گذر زمان طبیعی خواهد شد. به این قسمت ماجرا نگاه کن که هر سال به کودکانی آموزش میدهی و میتوانی خاطرات خوبی در ذهن آنها حک کنی.
و من مثل مادری که بچههایش را به ثمر رسانده آنها را به زندگی سپردم تا چند ماه بعد، در پاییز کودکانی دیگر را در آغوش بگیرم و تمام تلاشم را برای آنها بکنم.
حالا که هر روز به مهر ماه نزدیکتر میشوم. ترسی در وجودم رخنه کرده. مدام از خودم میپرسم میتوانم؟ میتوانم امسال معلم شایستهای باشم؟ نکند پارسال کمکاری کردم؟ امسال میتوانم بهتر باشم؟ همهی این سوالها دورهام میکنند و من با نوشتن از روزهای سخت پارسال میخواهم به خودم یادآور شوم که ملیکا سال گذشته خیلی سختی کشیدی. اولینهایت را تجربه کردی و توانستی. تمام تلاشت را کردی و نتیجه خوب به نظر میرسید. حالا که امسال برای دومین بار میخواهی این مسیر را طی کنی، از چاله چولههایش بیشتر خبر داری. توانستنهایت را فراموش نکن. تو باز هم میتوانی چه بسا بهتر!
ملیکا اجابتی