ویرگول
ورودثبت نام
ملیکا اجابتی
ملیکا اجابتی
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

ترسی که جان باخت

بچه که بودم، وقتی سوار ماشین می‌شدم. به محض سرعت گرفتن از ترس به خودم می‌پیچیدم که کاش سرعتش کم شود.

بچه که بودم وقتی می‌خواستم صبح‌ها همراه خواهر بزرگ‌ترم به مدرسه بروم، چادرش را سفت می‌گرفتم و تند تند در کنارش عرض خیابان را می‌دویدم.

بزرگ‌تر که شده بودم وقتی با خواهر کوچک‌ترم به مدرسه می‌رفتیم، موقع رد شدن از خیابان‌های بزرگ به او توجه می‌کردم و سعی می‌کردم همراه با او رد شوم. گویی او چون کودکی مرا از خیابان رد می‌کرد.

هنوز هم هنگاهی که می‌خواهم به تنهایی که از خیابانی بزرگ عبور کنم، گاه حس می‌کنم الان است که ماشین بهم بزند و بروم روی هوا.

نمی‌دانم این ترس از کجا شکل گرفت. اما می‌دانم در چند ماه اخیر به شدت کاهشش داده‌ام.

اعتراف می‌کنم که امروز برای بار دهم امتحان رانندگی دادم و بالاخره قبول شدم. بالاخره توانستم. توانستم بر ترسی چندین ساله غلبه کنم. وقتی بارهای اول پشت فرمان می‌نشستم. دستانم چنان عرق می‌کرد و گلویم چنان خشک می‌شد که انگار می‌خواهند مرا به قتل‌گاه ببرند. از استرس و احساسات وحشتناکی که تجربه می‌کردم، هربار در مسیر به کلاس رانندگی به خودم ناسزا می‌گفتم که نونت کم بود، آبت کم بود، گواهینامه گرفتنت چی بود؟ به زور خودم را می‌کشاندم و آن یکی دو ساعت را به سختی سپری می‌کردم.

بعد از تمام شدن کلاس‌ها یک نفس راحت کشیدم. در همان جلسات پیشرفت چشمگیری داشتم اما احساس ترس و حتی گاهی تنفرم، تغییر اندکی کرده و کمی به سمت کم شدن متمایل شده بود. من همچنان می‌خواستم از رانندگی، ماشین و هر خیابان بزرگی فرار کنم.

آزمون‌ها را با فاصله، بی‌فاصله می‌گذراندم. اولین بار که رد شدم اصلا ناراحت نشدم چون شاید توقعی هم از خودم نداشتم. بار دوم و سوم بعد از رد شدن دلم می‌خواست زمین و زمان را بهم بدوزم. یک دلم به رها کردن فکر می‌کرد و دیگری به حرف مامان که می‎گفت: پررو باش. انقدر برو تا قبول شی. اصلا هزار دفعه رد شو. مهم نیست.

دلم به حرف مامان گوش کرد. تمرین هایم را بیشتر کردم اما باز هم رد شدم. خودسرزنشی‌هایم کاهش یافت اما نمی‌توانم از حس بد روزهای آزمون بگذرم.

به هر حال دیگر به در بیخیالی زده بودم. اما رها کردن، غیرممکن بود. با خودم فکر کردم هر دو هفته یکبار، یک ساعتی تمرین می‌کنم و می‌روم امتحان می‌دهم. حالا چه اهمیتی دارد آنقدر می‌روم و می‌روم تا بالاخره یک روز قبول شوم. در یک ناامیدی و شاید بی‌حسی خاصی فرو رفته بودم.

امروز هم با همان بی‌حسی خودم را از رخت خواب جدا کردم و رفتم. البته این بار مامان برای اولین بار با خودم بردم. شاید دعاهایش از فاصله‌ی نزدیک بیشتر بگیرد. خدا را چه دیدی؟

که البته دعای مامان از فاصله‌ی نزدیک گرفت و من بالاخره قبول شدم.

در تمام عمرم برای قبول شدن در یک امتحان انقدر ممارست به خرج نداده‌ بودم. در واقع نیازی هم نبوده! و حالا که موفق شده‌ام، دروغ نیست اگر بگویم هر چند دقیقه با خودم می‌گویم: آخیش راحت شدم. بالاخره قبول شدم.

و لبخندی به خودم می‌زنم که ناامید نشدم. رهایش نکردم. به ترس‌هایم غلبه کردم و این به هر گواهینامه‌ای که در کیف پولم ممکن است فعلا خاک بخورد، می‌ارزد.

این احساس که با خودت می‌گویی: من توانستم!

ملیکا اجابتی

ترسترس از شکستفوبیاتجربهآزمون رانندگی
می‌نویسم و می‌خوانم تا در اقیانوس زندگی غرق نشوم. سایت: melikaejabati.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید