بیتابم بدانم اگر جای دیگری بودم چه میکردم؟
این رفتار از خواندن کتابها در من شکل گرفته است. هنگام کتاب خواندن مدام خودم را جای شخصیتها میگذارم و فکر میکنم من اگر جای آنها بودم، چگونه عمل میکردم؟ یا دلیل این رفتار فلان شخصیت چه بود؟
سالهاست که این کار را انجام میدهم. آنقدر که برایم عادت شده. در گذشته اصلن نمیتوانستم خودم را جای دیگری قرار دهم و درکش کنم. واقعن در این مورد ضعیف بودم و سریع نسخهی همه را میپیچیدم که خب فلان کار را بکن. واقعن نمیتوانی؟!
ولی صدقه سر کتابها و این عادت حاصل از خواندن آنها، حالا هر شرایطی برای دیگران پیش میآید چه دشوار و چه خوشایند، کنجکاوم بدانم من اگر جای آنها بودم چه میکردم؟ چه حرفی میزدم؟ چه تصمیمی میگرفتم؟
گاهی آنقدر با خودم کلنجار میروم که کلافه میشوم. دوست دارم زندگی فیلمی تخیلی بود که میتوانستم برای لحظاتی جای دیگری قرار گیرم و بفهمم چه میکنم؟!
شاید هم هنوز در درک دیگران ضعف دارم که در این کنجکاوی میمانم اما شاید هم هیچ وقت نخواهم توانست دیگری را به طور کامل درک کنم و این تلاشی بیهوده است!
آلن دوباتن میگوید: هر چقدر هم طرف مقابل ظاهرن مرا درک کند، همیشه بخشهای وسیعی از روان من برای او و هر کس دیگری غیر قابل درک خواهد بود.
با خواندن این نقل قول و آنچه تجربه کردم، فکر میکنم این عادت قرار دادن خود در موقعیت دیگری، در کتابها میتواند شیرین باشد اما در واقعیت نه! میدانی چرا؟
چون ما معمولن در کتابها، چنان با شخصیت و افکار و احساسات او همراه میشویم که بهتر میتوانیم او را درک کنیم اما در واقعیت اینگونه نیست.
ما فقط حرفها و برداشتهایی که یک شخص میخواهد بدانیم را دریافت میکنیم. نه از تمام ماجرا مطلع میشویم نه از افکار و احساسات او. برای همین است که درک کردن دشوار میشود. به همان میزان که اطلاعات داریم شاید بتوانیم دیگری را درک کنیم.
پس شاید بهتر باشد آدمها را به حال خودشان بگذاریم. با این دیدگاه جلو برویم که او هم حتمن همهی تلاشش را کرده، لازم نیست قضاوتش کنم. من از تمام ماجرا، افکار و احساساتش بیخبرم!
من نمیتوانم جای دیگری زندگی کنم. دست از این تمایل بردارم و جای خودم باشم و جای خودم زندگی کنم.
حالا اگر خیلی دوست دارم این احساس تجربهی زندگیهای مختلف را داشته باشم، به همان دنیای کتابها اکتفا کنم. آدمها را، فکر کردن و قضاوت رفتار آنها را رها کنم.