از عصر، مشغول خواندن مطالبی در سایت شاهین کلانتری هستم. آنقدر به صفحه لپتاپ نگاه کردهام. خواندهام و یادداشتبرداری کردهام که چشمانم کمی درد گرفته است. اما نمیتوانستم نخوانم. مدام از این مقاله به مقالهی دیگر شوت میشدم و هر کدام حرف جدیدی برای گفتن داشتند.
حالا که نگاه میکنم ده صفحهای نوشتهام. انتشار تمام یادداشتبرداریهایم مسخره به نظر میرسد. چیزی که بیش از همه دریافتم، خواندن بود و خواندن. با خودم میگویم ملیکا بخوان! زیاد بخوان. و در میان هر دو خواندنت بنویس. و در میان هر دو نوشتنت بخوان.
آنقدر اینکار را انجام بده که در رفت و آمد میان خواندن و نوشتن بزرگ شوی. گویی سالها فقط میان این دو بودهای و بس.
قطع به یقین فرق خواهی کرد. جور دیگری خواهی دید. خواهی شنید. حس و فکر خواهی کرد. طور دیگری خواهی زیست.
تو در میان خواندن و نوشتن به آدم دیگری تبدیل خواهی شد.
و در نهایت از میان تمام یادداشتهایم، شیفتهی این جملات بهمن فرسی شدم که میگوید:
من میدانم
مردم چرا کتاب میخوانند
میخواهند بدانند
دیگران تا کجا رفتهاند
و آنها بقیهی راه را بروند.
ملیکا اجابتی