پبابا ظهرها نمیخوابید. خیلی کم پیش میآمد که بخوابد. اما وقتی میخوابید، مامان تلویزیون را خاموش میکرد، ما را هیس هیس گویان به اتاق میبرد که هیچ صدایی بابا را بیدار نکند.
در این لحظات انگار نفسم را میگرفتند. در آن دنیای بچگی دلم نمیخواست خانه در سکوتی سنگین فرو رود. گاهی مامان خودش هم دراز میکشید و چرت میزد. من اما از خوابهای عصرگاهی متنفر بودم.
صدای ریز کولر میآمد و تابستانی گرم که از حوصله سررفتگی و سکوت چیزی شبیه به مرگ بود. کلافه میشدم و مدام فکر میکردم در این لحظات چه کار میتوانم بکنم؟!
آنقدر فکر میکردم و فکر میکردم که چرتم میگرفت و مغزم در گرما کپک میزد. در نهایت به دفتر مورد علاقهام پناه میبردم. برای خودم نقاشی میکشیدم یا چیزی مینوشتم.
گاهی هم با خواهرانم پچ پچ میکردیم و قطع به یقین این پچپچها به پق خندهای ختم میشد که میرفت تا با چشم غرهی مامان خفه شود. اما مگر تمام میشد؟!
بابا که ظهرها میخوابید. زمان به کندیِ لاکپشتی پیر میگذشت اما وقتی پچپچهایمان در میان بود، زمان....دیگر حرفی برای گفتن نداشت!
ملیکا اجابتی