این روزها توی هر شبکه اجتماعی که عضو باشید، از بین دوستانتون یا کسایی که به واسطه عکسهای زیبا معروفیتی به هم زدند کسانی رو میبینید که هر روز در سفرند و بیانیههایی طویل در رثای نماندن و رفتن مینویسند. انگار دین دنیای جدید سفره.
نمیدونم شما هم مثل من هستید یا نه که به هزار و یک دلیل هر روز توی خونه خودتون بیدار میشید و بعد از کار برمیگردید و همونجا از هوش میرید. نمیدونم شما هم با حسرت اسکرول میکنید یا نه و این فکر از ذهنتون میگذره که ای واای اینها زندگی میکنند، نه ما!
قطعیتی در حرفهاشون هست که انگار راه درست رستگاری سفره و بس. انگار هر کس که سفر نمیره یا کم میره یا با تور میره یا برنامه ریزی شده سفر میکنه یا واسش مهمه که هتل خوبی بره چیزی از بوی خوش زندگی نشنیده و عمرش تباه شده. بارها توی جمع دوستام شنیدم با حسرت در مورد آخرین سفر هدی رستمی حرف میزنن. دوستی دارم که تخت تاثیر ارشاد نیکخواه با بدبختی هیچهایک کرد، دو هفته توی جنگلهای شمال زیر بارون راه رفت در حالیکه با خودش کلنجار میرفت که دووم بیاره چون هیچهایک خوبه و باید تجربه کرد.
ما مخاطبها موندیم تو خونهمون، به زندگیمون فحش میدیم. به جیب خالیمون. به رییسی که مرخصی نمیده. به کاری که اینقدر زیاده که فرصت استراحت نداره. به ریالی که قدش به دلار نمیرسه. به ترسهامون. به عادتهامون. به خودمون که آدمهای موندنیم نه رفتن.
قبلا اگه ماشین بهتر یا جواهر گرونقیمتتری داشتی پز میدادی ولی توی این جماعت جدید، سفر عجیبتر و سختتر و دورتری رفته باشی از بقیه جلو زدی. سفر هم شده یه کالا. با این تفاوت که در داستانی جدید فروخته میشه. داستان پشت کردن به مصرف گرایی.
هر روز یکی از یه جای دنیا داره نسخه جدیدی برای زندگیمون میپیچه. قبلا باید دکتر و مهندس میشدیم که خوشبخت شیم حالا باید سفر کنیم. یوگا کنیم. گیاه بخوریم.
آقا، خانوم ما همه این کارها رو کردیم و حالمون خوب نشد. از سفر برگشتیم و افسردگی بعد از سفر گرفتیم. گیاه خوردیم و حسرت کباب به دلمون موند. یوگا کردیم و روح و جسممون یکی نشد. این نسخهها نه تنها حال ما رو خوب نکرد که حال کسایی که نمیتونن انجامش بدن رو بدتر کرد.
دست از پیچیدن نسخه برای همه بردارید.
کی گفته که همه باید سفر برن تا زندگی رو بشناسند؟ کسی شاید با کاشتن یه گل درک عمیقتری از زندگی پیدا کنه. یکی دیگه با کتابهاش ظریفتر دنیا رو ببینه. هزار راه هست. هزار روش زندگی. سفر یکی از اونهاست. فقط یکی از اونها.
توی این ماراتن بهتر زندگی کردن، هیشکی نمیگه که راه خودت رو پیدا کن. ببین به خودت چه جوری خوش میگذره. ببین راه تو ( راه منحصر به فرد تو) برای شناخت و درک زندگی و لذت بردن ازش چیه. همه راه خودشون رو توی چشم ما فرو میکنن.
به نظر من باید چشمها رو بست و یک بار به درون برگشت و حسها و ترسها و هیجانهای درونی رو دید. اونها راهنماهای بهتری هستند.
* وقتی شنا یاد میگرفتم، نتونستم شیرجه بزنم. میترسیم. مدتها به آب نگاه میکردم و نمیتونستم بپرم. شیرجه نزدن یه طرف و سرزنشهایی که نثار خودم میکردم یه طرف. مدتها توی هر کتاب، سمینار، دورهمی توی سرم کردند که باید ریسک پذیر بود. یک روز کنار استخر ایستادم آب رو نگاه کردم و به خودم گفتم که ملیسا تو ریسک پذیر نیستی تو آدم یهو پریدن توی آب نیستی و این اوکیه. از پله ها رفتم توی استخر و گفتم راه دوست شدن با آب رو کم کم پیدا میکنم.