ملیسا·۴ سال پیشداستان اولین داستان مناولین بار که نوشتم هشت سالم بود. یک تابستان گرم بود و شرجی هوا و نقهایم از بیحوصلگی، مادرم را کلافه میکرد. من را فرستاد کانون پرورش فکری…
ملیسا·۷ سال پیشاین دوستان همیشه در سفر کی به پیامبری مبعوث شدند؟ این روزها توی هر شبکه اجتماعی که عضو باشید، از بین دوستانتون یا کسایی که به واسطه عکسهای زیبا معروفیتی به هم زدند کسانی رو میبینید که هر روز در سفرند و بیانیههایی طویل در رثای نماندن و رفتن مینویسند. انگار دین دن...
ملیسا·۷ سال پیشروز سوم . دورهمیهای دوشنبه هادوشنبهها دورهمی داریم. ما چند تا دوستیم که دور هم جمع میشیم و سریال میبینیم. از گیم آو ترونز شروع شد و الان سریال Handmaid's tale رو دنبال میکنیم. ولی واقعیت اینه که سریال بهانهست. خوبی این دورهمی اینه که ما رو متعهد میکنه این روز رو جای دیگه ای قرار نذاریم و حتما همدیگه رو ببینیم. شام امشب با منه و باید زود برم یه فکری بکنم واس...
ملیسا·۷ سال پیشروز دوم. روزهای فرد روز استخرروزهای فرد روز شناست. ۸ صبح میرم یه استخر قدیمی توی اندرزگو که پر از پیرزنهای خسته ست که میان تا توی آب راه برن بلکه پا درد، کمردرد و استخوون دردشون شفا پیدا کنه. بعدا واستون داستان پیرزنهای استخر رو میگم اما امروز نوبت داستان پریدنمه. ۲۰ دقیقه ایستادم لبه استخر. پاها جفت، دستها چسبیده به بغل، نفس از بینی. تمام جراتم رو جمع کردم که بپرم...
ملیسا·۷ سال پیشروز اول- شما هم از کارهای روزانه میترسید؟اولش که چالش سی روز وبلاگنویسی را دیدم خوشم آمد. گفتم بفرما همون چیزیه که میخواستی. اما نتوانستم شروع کنم. به نوشتن عادت دارم. رویای…