اولش که چالش سی روز وبلاگنویسی را دیدم خوشم آمد. گفتم بفرما همون چیزیه که میخواستی. اما نتوانستم شروع کنم. به نوشتن عادت دارم. رویای نویسنده شدن باعث میشود هر از چندگاهی بنویسم. اما «سی روز پشت سر هم» من را میترساند. در همهی کارهای روزانه همینطور هستم. شما بگو مجبوری هر شب مسواک بزنی، شب را میروم مهمانی تا یک استثنا پیش بیاید و زنجیر این تکرار پاره شود. یا فقط کافی ست بگویم که از این به بعد هر روز ساعت ۸، پنج دقیقه ورزش میکنم. همان میشود که دیگر همه جلسهها یا از ۶ صبح شروع میشوند یا ۱۰ صبح بیدار میشوم.
خیلی به این فرار ناخودآگاهم فکر میکنم. ترسی که شاید اسمش ترس از یکنواختی ست.
این ترس نتیجههای خوبی هم دارد، مثلا نتیجهاش این است که زندگیم پر از اتفاقات تازه است. اما روی دیگرش این است که کارهایی که برای مهارت به ممارست و تکرار نیاز دارند را از دست دادهام و همیشه افسوسشان را خوردهام.
یک خوشنویس باید بارها بنویسد تا خطش خوش شود، یک نوازنده هر روز با سازی سر ساعتی مشخص قرار ملاقات دارد، یک ورزشکار هر روز یک حرکت را به تعداد معلومی تکرار میکند.
تکرار و نظم مثل آدمهایی هستند که شاید از اولش روی خوششان را نشان ندهند اما بعد از مدتی رفیق جان جانی میشوند.
این سی روز را شروع میکنم. نمیدانم دوام میاورم یا وسطش جا میزنم. اگر رفتم بدانید سر به هوا، جای دیگری خوش هستم.، اگر ماندم برایتان از رفاقت تازهام خواهم نوشت.