روزهای فرد روز شناست. ۸ صبح میرم یه استخر قدیمی توی اندرزگو که پر از پیرزنهای خسته ست که میان تا توی آب راه برن بلکه پا درد، کمردرد و استخوون دردشون شفا پیدا کنه. بعدا واستون داستان پیرزنهای استخر رو میگم اما امروز نوبت داستان پریدنمه.
۲۰ دقیقه ایستادم لبه استخر. پاها جفت، دستها چسبیده به بغل، نفس از بینی. تمام جراتم رو جمع کردم که بپرم. اما نشد. چند متر آب اون زیر بود که معلوم نبود من را تا کجاش قورت بده، سطح آب احتمالا سفت و محکم بود و وقتی میخوردم بهش میرفت توی دماغم، گوشم، عینکم.
اما نه مشکل اینها نبود. میفهمیدم که خطری نداره. میدونستم که زود میام روی آب. میدونستم در بدترین حالت مربی نجاتم میده. اما مغزم به اندامهای حرکتی فرمان نمیداد. ده بار یک دو سه شمردم و نپریدم.
یادم افتاد بچه که بودم یه بار رفتم بالای سرسره آبشار که تو دوره ما بلندترین سرسره بود. از اون بالا نگاه کردم، نیم ساعت پا به پا کردم و دیدم نمیتونم. از پله ها برگشتم پایین.
امروز هم پلههای استخر رو گرفتم و آروم رفتم توی آب.
شاید دفعه بعد...