نگاهش را به سقف میدوزد.
نگاهش را به صفحه موبایل.
دنبال چیزی میگردد...
دنبال حرفی، خبری یا جایی که بتواند آرامش کند.
نام این روزها را گذاشتند قرنطینه خانگی،
که در اصل چیزی شبیه زندان خانگی با محدودیت رفت و آمد است.
برای گرفتاران چه فرقی میکند نامش چه باشد؟
حس غربت دارد.
چیزی در انسان باز می ایستد.
صفحات شبکه های اجتماعی دلهره ات را می افزایند
اما در عین حال نیاز اجتماعی وادارت میکند که به آنها دست بیاویزی
اینستاگرام را به قصد تلگرام و تلگرام به قصد لینکدین و آن را هم به منظور آموزش آنلاین ترک میکنی و باز میکنی، ترک میکنی و دوباره...
ذهنت پر میشود...
از این کتاب به آن نوشته از طراحی نامفهوم به نوشتن صفحات طولانی از اهداف کوتاه و بلند مدت و تلاشی برای بیهوده نبودن...
مغزت مثل زود پزی که به نقطه جوشش میرسد صدا میکند.
بیرون میزنی که چند قدم راه رفتن شاید حالت را جا بیاورد.
بعد یادت می افتد که هیچ چیز آنطور که میشناختی نمیشود
و هیچ موضوعی که ذهنت عادت دارد برگردد و روی آن بچرخد دیگر امن نیست
هیچ آرزویی و هیچ رویایی...
با این سرعت که حرکت میکنی، هیچ عجیب نیست که اینطور ذهنت جا بماند
صدای استاد زیست شناسیت را میشنوی که در سرت درست انگار ضبط شده است:
موجودات ضعیفتر، که با سرعت تغییرات محیط از خود تحولاتی نشان نمیدهند، حذف میشوند
و این نامش انتخاب طبیعی است!
در بین قدمهای امروز در کوچه خلوت
احساس میکنی چرخ دنده های ماشین انتخاب طبیعی روی استخوان های سینه ات فشرده میشوند
یا دوام می آوری، با جریان همراه میشوی و به شکل دیگری از آن سوی دستگاه بیرون میزنی
یا خرد و نابود میشوی...