از خونه خارج شدم و به سمت خونه دلی اینا حرکت کردم خونشون کوچه بغلی ما بود و اصلا دور نبود...
بعد از اینکه به کوچشون رسیدم جلوی در وایستادم و زنگ درو زدم صدای خاله لیلا اومد
_کیه؟
_منم خاله بارون
_عه بارون تویی بیا بالا
_در با صدای چیکی باز شد و وارد خونه شدم پله هارو بالا رفتم و وارد حال شدم اول هاله لیلا رو دیدم
_سلام بارون چطوری دخترم؟
_سلام خاله جون تو چطوری دلم برات تنگ شده بود
ماچ و موچی کردیم و از هم جدا شدیم
_خاله لیلا پس کو دلی؟
_چی بگم دخترم از دیروز تا الان خوابیده بیدارم نمیشه خوب شد تو اومدی دخترم بیا بیدارش کن
_میرم ادبش میکنم وایسا خاله..وارد اتاق دلی شدم موهای بلند مشکیش پخش و پلا توی صورتش ریخته بود
و جفت دستاشو به موازات دروازه فوتبال باز کرده بود و دهنش باز بود و سرشم رو بالش نبود
لبخند شرارت امیزی زدم و اروم دستمو گذاشتم روی شکم لختش که کمی ازش از لباس بیرون بود دوباره تکونش دادم هوی دلوووو
_کوفت بزارین بخوابم
_پاشو گمشو گوه نخور
_بی توجه به من برو بابایی گفت و روشو برگردوند اون سمتی و دوباره خوابید بخدا میزنم میکشمش دیدم اینطوری نمیشه باید از راه های ناموسی وارد بشیم
استین هامو بالا زدم و به سمت اشپزخونه حرکت کردم از خاله لیلا یه لگن اب گرفتم و توش رو پر از اب کردم من باهات کار دارم دلی جونم بیدار نمیشی
وارد اتاق شدم و اروم اروم به تخت نزدیک شدم و توی یه حرکت سطل رو خالی کردم روی دلوین
دلی جیغیییی کشیددد
_بارانننن.....کثافت میکشمت میمون
_بدو بدو از تخت فاصله گرفتم و حالا فرار دلو خیس اب کشیده دنبالم افتاده بود و من جیغ میزدم