هذه امانتک یا امیرالمومنین
کاغذ کوچک را از جیبم درمی آورد و با تعجب نگاهش می کند و میگوید آخه شما چرا اینجایی...
بی اختیار اشکم جاری میشود.
چه زمانی اینقدر ما از هم دور شدیم و به کدامین قانون بین من و شما این همه فاصله است...
کجای این وطن بر اساس چه منش و روشی بین من و تو اینچنین دیواری سترگ کشیده شد...که من تو را نمی شناسم و تو من را...
صدا میزند و میخواهد دستانم باز شود، دستانم باز میشود و زن میگوید ماسکت را از چشمت بردار. برمیدارم. نگاهش میکنم... شبیه خیلیهاست... آدم بدی نیست... شبیه بعضی دوستانم...
اما آدم بدی نیست فقط پر از خطکش و مرز است، پر از باید و نباید...
صورتم را میشویم، کنار صورتم سیاه است، میگوید پاک کن و میایستد و نگاه میکنم، برایم آب می آورد و دستمال...
صورتم را که خشک میکنم میخواهد دوباره ماسک را روی چشمانم بگذارم. دستش را دراز میکند که راهنمایی ام کند، میگویم دستانم خیس است و نمدار، گوشه چادرش را میگیرم و برمیگردم مینشینم روی صندلی...