ياد بعضي نفرات
ياد بعضي نفرات
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

دست برادرم

پیاده رو را گز می کنیم ، جایی میانه راه پشتمان پارک کوچکی است و جلویمان ایستگاه اتوبوس..

به دیواری کوتاه تکیه می دهیم...

چقدر غریبیم امشب... یادم رفت بگویم آخر الان جایی هستیم که انگار وطن ما نیست...

اما در میان این همه غریبه آشنایمان را پیدا می کنیم...

یکباره فضا متشنج میشود، آدم ها لباسهایی با رنگ های متفاوت به تن دارند...

آنهایی که لباس های سبز دارند انگار مهربان ترند...آنهایی با زبانی تلخ و عجیب حرف می زنند می آیند سمت دختر و پسر جوانی...

دست پسر را می گیرند و میکشندش کنار..چشمانم دنبال پسر می رود ، یادم افتاد برادرم است...

شاید باورتان نشود ، نه اینکه شلوغ است و متشنج رفته بود از خاطرم...

دخترک همراهش یک بند جیغ می زند ...

من اما همچنان پی برادرم می روم ، مگر میتوانم در این غربت رهایش کنم...

صدا از پشت سرم صدای شلوغی است... همان آدم های عجیب عده ای را دوره کرده اند ، نگاه می کنم هم پای من میانشان است..میپرم وسط .... درست است زبان آنها را نمیدانم اما ما که در این غربت کسی جز هم را نداریم...

بیرون می آید از مخمصه و من دوباره پی برادرم می روم، دستم را به دستش قلاب می کنم و سوگند میخورم هیچ جای این زمین پهناور دست برادرم را رها نکنم....

https://www.instagram.com/pic_z_vahedi
https://www.instagram.com/pic_z_vahedi


دست برادرمهمراهیبا همیمدوستان جانیدرد مشترک
من از اجتماع حرف میزنم ، از نوع انسان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید