سلام ، شما مرا میشناسید؟!!با شما هستم ! به نظر به چشم آشنا مرا میبینید...یک لحظه صبر کنید...چه توقعی دارم ؟!!! شاید باورتان نشود ، گم شده ام ، خودم را گم کرده ام..نمیدانم ، این روزها بسیار بسیار از خودم دورم...خودم هم خودم را نمیشناسم..دچار بیماری عجیبی شده ام...
لازم نیست پرس و جو کنید ، ناشناخته است...
باید غاری ، جایی ، گوشه ای باشد که آدم ها اسیرت نشوند...
باید بروی ، مگر مرام و دین و آیینت رعایت انسان نیست؟؟!!چه سخت جان شده ای این روزها..
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...
کاش آن غار پنجره ای داشته باشد که ساعتهایی که دلت میگیرد،باد با خود خاطره ای از دور و یا رویایی خوش با خودش بیاورد که طعم خوشی یادت نرود...