من از اجتماع حرف میزنم ، از نوع انسان ، من به انسانها معتادم...زندگی ام ، دردهایم و خوشی هایم در پیوند با آنهاست ...مرحمشان ، زخمشان همه چیز به تنم مینشیند و میماند، عشق به دیگری...
نیاز به آزادی و نیاز به کنارهم بودن به هم مرتبط است و در هم تنیده...زندگی سرشار از تناقض هاست و سرشار از انتخاب و ما چه توانا هستیم و چه ناتوان...و این وطن ، این مامن ، این پناهگاه تا کجا می تواند ما را پناه دهد و تا کجا بی پناهمان می کند و آمیخته ام به درد و رنجش ، عشق به وطن...
با خدا رفاقتی به هم زده ام و شجاعانه و بی پروا با او حرف میزنم و پناهگاه امن من است...عشق به خدا...
و نوشتن ، میشود رنج کشید و ننوشت اما باید راهی جایی برای لبریز شدن رنجش داشته باشی ، گریستن ، فریاد زدن،نوشتن ،چنگ زدن...چیزی باید به کمکت بیاید، مانند مستی که در حد خفگی می نوشد تا فراموش کند، بوکسوری که درد و رنجش را وسط رینگ می آوردو یا کسی با آدم ها حرف می زند...
نوشتن وسیله ای برای ابراز تجربه های ارزشمند زندگی که هیچ درست و نادرستی ندارد و هیچ تجربه ای برتری به تجربه دیگر ندارد...
و خدا ما را چه آزاد و سرمست و رها آفریده در این تجربه ها و رعایت انسان تنها محدودیت است..