لیلا، در پیله ی زیبایی های همیشه، از پیچ ِ کوچه گذشت.
خودش هم نفهمید چرا؛ دست در کیف بُرد و اسکناسی را روی پای بی جانِ فقیر نهاد. درست مثل مَرد، که نفهمید چرا با زبان ِ اَلکن اَش، چنین دعا کرد؛
دستت پر برکت
دلت خونه ی عشقِ خوبا ..
زن، از مَرد و از کوچه گریخت و به خانه اَش پناه برد. به سرعت، از گلبرگِ لباس هایش شکُفت و به سمت پنجره رفت...
هوای تازه....
از حاشیه ی پرده می توانست مرد ِ علیلرا در خم ِ کوچه ببیند.
و به یاد آورد که هرگز عاشق نشده است !
نورِ غروب، آنقدر کم شده بود که می توانست تصویرِ کمرنگِ خود را در شیشه ی پنجره دریابد.
.
#معراج_حامی
از مجموعه داستان #چهل
برای دانلود این کتاب به سایت www.merajhami مراجعه فرمایید