ویرگول
ورودثبت نام
merajhami
merajhami
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

لاستیک


یک ماه میشه که اومدم به خونه ی جدیدم. چون حقِ پارکینگ ندارم، ماشین ُجلوی خونه پارک می کنم. بعد از دو هفته، صبح که اومدم سوار ماشینم بشم، دیدم هر چهارتا لاستیکش ُ با چاقو پاره کردن! همسایه ها اومدن ُ بگیر ُ ببند ُ ... سرتون رُ درد نیارم. گفتیم لابد یکی مست بوده، نصف شبی داشته می رفته، گفته یه حالی هم به این زبون بسته بدم... لاستیک های نو خریدم ُ زندگی ادامه دارد ُ اینا... دو هفته دیگه م گذشت. صبح پریروز که اومدم بیرون، دیدم بله... این بار هم دوتا از لاستیک ها...

القصّه... فهمیدیم طرف، قطعا" خواسته به خودِ من آسیب برسونه، حالا یا رو ش نشده، یا امکانات تناسلیش رُ نداشته، یا شرم حضور اجازه نداده... حالا...

از صبح دارم از خودم می پرسم که من تو زندگیم، به کی، تا این حد، بدی کردم که بخواد اینجوری جبران کنه وُ - به خاطر ضعف درونی یا بیرونیش - سر ماشینم خالیش کرده باشه؟! خیلی فکرمُ مشغول کرد. به خیلی از کسانی که می شناختم ُ روزی در زندگیم بودن ُ حالا نیستن فکر کردم. به اونهایی که ممکن بود کینه ای از من به دل داشته باشن. یاد تِله تئاتری افتادم که تو بچگی دیده بودم. اسمش یادم نیست ولی #داوود_رشیدی بازی می کرد. چقدر هم خیره کننده بازیش کرد که تو وجودم نِشست؛ داستان از این قرار بود که طرف – داوود رشیدی – تو خونه ش نِشسته بود که یهویی کسی به شیشه ی پنجره ش شلیک می کنه. بقیه ی داستان، حول این می گشت که داوود داشت به این فکر می کرد که تیر اندازی، کارِ کی ممکنه بوده باشه، و به همه ی کسانی که روزی روزگاری باهاشون سر و کار داشته، فکر کرد... منم همینطور شدم. اوّلش هر دو مون ؛ من ُ داوود - داوود رشیدی شون – به این فکر کردیم که مگه تو این زندگی، به جز خوبی، کار دیگه ای هم انجام دادیم؟! مثل #ال_کاپون که در دفاع از خودش گفته بود « یادم نمیاد به جز خوبی، در حق این مردم، کار دیگه ای کرده باشم » ! ... من ُ داوود هم همینطور. مگه تو این شغلِ صلح طلبانه، که آدم ها، کج و کوج میان پیشِت ُ صاف و صوف میرن (فیزیوتراپی) کسی میتونه بدخواهت باشه؟؟ شغل اَم اونقدر هم حساس نیست که مثل جراح ها خطای غیرقابل بخششی داشته باشه. هیچوقت در عمرم، نه بازاری بودم که چِکی دست کسی داشته باشم ُ چکی از کسی دستم باشه، نه پیمانکار شهرداری بودم که به خاطر چندقاز پول اضافی کثیف، از کفش ُ کلاهِ کارگرهایی که زیر بارون ُ تو تاریکی خدمت میکنن، بزنم، نه با احساسات کسی بازی کردم ( حالا نمیگم تجربیاتی نداشتم... نه ... از خودِ طرف، اگه بیشتر آسیب ندیده باشم، کمتر ندیدم! ) نه وکیلی بودم که از دو طرفِ ماجرا پول گرفته باشم، نه سیاسی بودم که آدم هایی رو جلوی چوب و باتوم بفرستم ُ خودم در امان مونده باشم، نه لات بودم، نه چاقو کش، نه قمارباز... هیچی... تا جایی که یادمه سَرم ُ مثل الاغِ امامزاده داوود انداختم پایین ُ این مسیرِ نکبتی رُ با نارضایتیِ هر چه تمامتر! طی کردم ُ مثل اسبِ #مزرعه_حیوانات ، بدون شکایت، کار کردم ُ کار کردم ُ کار کردم. حتّا وقتی همسر سابقم، همه چیزم ُ گذاشت تو جیبش که بِبَره، با این که خیلی هم راحت اجازه ی این کار ُ بهش ندادم، ولی آخرش گفتم « اشکال نداره. ده سال زنم بوده. جای دوری نمی ره. راضی ام. به من لطف های زیادی کرده »

خلاصه... من ُ داوود اوّلش اینطوری شروع کردیم به فکر کردن. هی من فکر کن، هی داوود فکر کن. هی من، هی داوود... ولی کم کم که این پلّه ها رُ میری پایین، مثل وقتی که میری سراغ زیرزمینِ خونه ی پدری ( که همیشه هم لامپش سوخته س بی صاحاب ) مثل وقتی که مراقبه می کنی و می ری به لایه های پایین تر، می بینی که ... درسته داوود رشیدی؟ می بینی که نه ... اونقدرها هم که خیال می کردی، معصوم و بی گناه نبودی!

تو هم بعضی وقتها باید مهربون تر می بودی، که نبودی. یه جاهایی باید می تونستی خشمت ُ کنترل کنی، که نکردی. یه دفعاتی باید چشم پوشی های گسترده می کردی ُ انعطاف بیشتری می داشتی، که نکردی و نداشتی. یه وقت هایی باید حرف نمی زدی، که زدی. یه جاهایی باید روت رو برمی گردوندی ُ مثل خلبانی که دستگیره ی #ایجکت رُ می کِشه، خودت ُ پرت می کردی بیرون ُ سریع خلاص می شدی تا کار به جاهای باریک تر ُ هتک حرمت های بیشتر نَرِسه، که نکردی ُ نکِشیدی ُ نپریدی ُ موندی ُ گند خورد به خودت ُ اون ُ اونهمه عواطف ُ احساس ُ زندگی ُ رویا...

در واقع، احتمالا" یک موجودی ته ِ همه ی ماها هست که مُدام ضجّه می زنه؛ « ایهاالنّاس! من، قربانی شدم»! ولی آیا ما واقعا" قربانی هستیم؟ این ُ می دونم که صادق بودن با خودمون، سخت ترین کاریه که می تونیم انجام بدیم. ما به ندرت – و شاید هیچوقت – رو به روی اون آینه می ایستیم که میگه: « تو زیباترین ِ جهان نیستی! » ما از اون آینه، از اون لحظه، از اون اعتراف، فرار می کنیم تا با حقیقت ِ خودمون مواجه نشیم. معمولا" در طول زندگی مون، این، کاریه می کنیم. نه که بهترین راه باشه، بلکه چون راحت ترینه؛ مثل تریاک، که درمون نیست، ولی فرارِ قشنگ ُ تسکین دهنده ایه. می دونی؟ چون آدمیزاد از درد کشیدن خوشش نمیاد. و رو به رو شدن با حقیقت ِ خودش، براش دردناک ترین کاره! من فهمیدم که اونقدرها هم که خیال می کردم، بی گناه ُ خدمتگزار ُ قربانی نبودم! من، جاهای زیادی، ظالم ِ قصّه بودم. اونی بودم که رفت. اون بی وفا، من بودم. اونی که بازیِ روانی رُ شروع کرد، اونی که سرد شد ُ نتونست تا آخرش دَووم بیاره، من بودم ...

آخرش تئاتر اینطوری تموم شد که من ُ داوود ُ اَل - اَلِ کاپون اینا - وسط یک صحنه ی کم نور، دور هم، رو صندلی نشستیم ُ آرنجهامون روی زانوهامونه... و داوود رشیدی، با اون صدای ماورائیش میگه؛

-می دونی کارآگاه! حالا که فکر می کنم... می بینم من چندان هم بی گناه نیستم ! ( یا یه همچین چیزی )

و من، برای این که جلوی داوود، کم نیاورده باشم، با صدای زنگدار، مثل «باک» برادرِ «بیل» تو فیلم #Kill_Bill میگم؛

-ما مستحق مُردنیم !

و اَل، سیگار برگِ کوبائیشُ میجوه وُ به ما دو تا نگاه می کنه.

این پایین، تو این زیرزمینِ تاریک، چیزهای زیادی برای خجالت کشیدن و حتّا ترسیدن وجود داره.

.

#معراج_حامی

مرداد 1397

#ناداستان

این تصویر، قطعا
این تصویر، قطعا



معراج حامیناداستانلاستیک
معراج حامی (علاقمند به نوشتن) کتابشناسی؛ جاده به سوی تو (مجموعه شعر)، گمشده در ژاپن (ناداستان)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید