ویرگول
ورودثبت نام
merajhami
merajhami
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

چهل



خیلی دلم می خواست قبل از رفتن، آن جا را برای اولین و آخرین بار ببینم. قرارم برای سه روز بعدش بود. محلّی ها با اکراه، حدودش را نشانم دادند. آن هم پیرمردهایش. وگرنه جوانترها که اصلا" داستان را نشنیده بودند. دیگر برای کسی مهم نبود! جایی میانِ درخت ها. در جنگل. هیچ نشانی نبود به جز باقیمانده ی آخرین سنگر مقاومت، که از آن آغل ساخته بودند برای گوسفندها. وگرنه چوپان ها که از گونی خاک استفاده نمی کنند!

پدرم، احتمالا" گرسنه و زخمی، با چهار گلوله در کُلت روسی و یکی در استخوان ران، درختی قطور را جان پناه کرده بود. شاید به رَحِم مادرم فکر کرد. به من، غوطه ور در آن. اطراف را پاییده بود. خسرو خان که لابد در نزدیکی، پشت درخت دیگری پنهان شده بود، با آن سبیلِ مردانه، چانه اش را به طرف او بالا گرفته بود . لباس خسرو خان خون آلود بوده، امّا قلب و چشمش، مثل عکسهایش محکم، شاید.

موبایلم زنگ می خورَد. قاچاقچی می گوید که سه روز دیگر، در شهر مرزی، مرا خواهد دید. و باید نصف پول را اول بدهم.

بوی چوب مرطوب در بینی ام، در بینی اش می پیچد. درختی قطور پیدا می کنم و روی زمین می نشینم و تکیه می دهم.

احتمالا" مأموران زُبده ی امنیتی، همه ی اعضای گروهک را شکار کرده بودند. شاید پدر به پهلو چرخیده و نگاهی به اطراف انداخته، سپس با چابکی ِ یک چریک، روی زمین خوابیده و شلیک کرده بود. دوست دارم فکر کنم که گلوله اش به پای مأموری خورده و خونش به اطراف پاشیده . لابد خسرو خان بلافاصله شلیک دیگری کرده و کار مأمور را تمام کرده بود. سپس به سرعت جست زده و جایش را عوض کرده بود.

دوباره زنگ می زند؛ « نصف پول رو اوّل می گیرم. نصف دیگه هم باس همرات باشه وُ نشون بدی... داریم با جونمون بازی می کنیم... شوخی نیست که...! »

گلوله ای پشت کاپشن آمریکاییِ پدر را می خراشد. همان که مادر، هنوز، گاهی یواشکی بو می کُنَدش. شاید نمی توانسته تغییر موضع بدهد. محاصره شده بودند لابد. و دو گلوله ی دیگر از اسلحه ی پدر... احتمالا" سرش را روی زمین نگه داشته بود. انگشت اشاره ی خاک آلودش را به خسرو نشان می دهد. شاید دوباره به رحِم مادر فکر کرد؛ به دنیایی بهتر... لابد سر بلند کرده و ماشه را فشرده...

مادر،کاپشن را رو به پنجره می گیرد؛ یک خط در حاشیه ی پشت، و یک حفره ی بزرگ در وسطش. درخت بزرگ را بغل می کنم و انگشت هایم در سوراخ هایش فرو می روند.

« شما که چهل سال تحمل کردی... بقیه شم بساز، من میگم... وگرنه این کار ریسکیه. خطریه. اگه شهامتشو داری بسم الله... به هر حال من سه روز دیگه اونجام. چندتا مسافر دیگه هم دارم... »

.

#معراج_حامی

از مجموعه داستان "چهل"

این کتاب را می توانید بصورت رایگان از سایت www.merajhami.ir دانلود کنید.


داستان کوتاهچهلمعراج حامیکتاب چهل
معراج حامی (علاقمند به نوشتن) کتابشناسی؛ جاده به سوی تو (مجموعه شعر)، گمشده در ژاپن (ناداستان)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید