
به این کتاب از پنج ستاره، یک ستاره میدهم نه به خاطر اینکه آنقدرها هم کتاب بدی است، بلکه به دلیل مأیوس شدن از نویسندهٔ چیرهدستی مانند هارپر لی که اثری درخشان مانند «کشتن مرغ مقلد» را مینویسد و آنگاه در این کتاب تا این حد ضعیف عمل میکند.
داستان پر از شعارزدگی و سانتیمانتالیسم است، از ماجراهای جالب و هیجانانگیزی که در کتاب قبل بود خبری نیست، و انگار با بزرگ شدن شخصیت اصلی داستان، همه چیز رنگ باخته.
خلاصه داستان (هشدار! خطر لو رفتن داستان):
جین لوئیس فینچ، با نام خودمانی اسکات؛ راوی اصلی «کشتن یک مرغ مقلد» بود. حال در این کتاب او بزرگ شده، در نیویورک زندگی میکند و هر از گاهی به میکُمب، شهر اجدادیاش در آلاباما سر میزند تا از پدر پیرش خبر بگیرد. راوی در این کتاب دانای کل است و وقایع را از زبان اسکات نمیشنویم.
برادر اسکات ده سال است که بر اثر بیماری قلبی فوت کرده. بیماری مادرزادی که مادرشان را نیز در سالهای اول زندگی اسکات، از آنان گرفت. ماجرا حالا بیست سال پس از دوران کودکی اسکات است. او که حالا دختری بزرگ و مستقل شده، همچنان همان شخصیت لجوج و سنتشکن و جنبههای کمی غیرزنانهٔ خود را حفظ کرده است.
پدر اسکات، آتیکوس که وکیلی زبردست و مردی شریف است و در برابر شیطنتهای اسکات و برادرش همیشه صبور بوده، حالا پیر شده و از بیماری رماتیسم رنج میبرد. عمهشان حالا با پدر زندگی میکند تا از او مراقبت کند، و هر از گاهی با دخالتهایش در کارها و پوشش اسکات، او را از کوره بهدر میکند.
پسر کوچکی که هر سال تابستان به اسکات و برادرش سر میزد و سهتایی با هم بازی میکردند، حالا در ایتالیاست. پسر دیگری که در دوران کودکی اسکات با او همکلاس بود، حالا حقوق خوانده و دستیار آتیکوس فینچ پدر اسکات است. در بازگشت اسکات به شهرشان، او به استقبال اسکات در ایستگاه قطار میرود و از او تقاضای ازدواج میکند. اسکات که مطمئن نیست عاشق او است یا نه، جواب مستقیمی به او نمیدهد، در عوض هر از چندگاهی با او بیرون و به رستوران میرود. بهعلاوه، عمهٔ اسکات معتقد است این پسر که بدون پدر و در فقر بزرگ شده، در شأن دامادی خانواده اصیلی مانند فینچها نیست.
در این میان روزی اسکات درمییابد پدرش آنطور که آن سالها قهرمان او بوده، نیست و به کنه عقاید پدر پی میبرد. واکنشهای اسکات در اینجا دراماتیک و برخوردش عصبی و پرخاشگرانه است. اسکات معتقد به برابری کامل و محض سیاهان با سفیدپوستان است اما پدرش معتقد است جامعه سیاهان هنوز آمادگی این آزادی تمام و کمال را ندارد و سعی میکند آن را برای اسکات منطقی توضیح دهد.
در پایان داستان، اسکات با پدرش و شرایط کنار میآید و به پذیرش میرسد. نام کتاب از یکی از خطبههای یکشنبه کشیش کلیسا گرفته شده که در کلیسا موعظه میکند: «برو دیدهبانی بگمار...».