«من عاشق قصههای موفقیت آدمها هستم، اما داستان انسانهایی که زندگیشان به فنا میرود و آن را دوباره میسازند را حتی بیشتر دوست دارم»
جملهی بالا از صحبتهای Joe Rogan است، یکی از موفقترین تولیدکنندههای پادکست در تاریخ. شاید ما هم عاشق داستانهای موفقیت باشیم، قهرمانی که میمیرد و دوباره زنده میشود؛ دانشجویی که از دانشگاه اخراج میشود و کسب و کاری به پا میکند که دنیا را به هم میریزد؛ و شخصیتهای تاریخی که ارادهای فولادین دارند. کتابهای ردیف اول فروشگاه که داستان کوهنوردی را حکایت میکنند که پاهایش را از دست داده و اکنون فاتح قلههایی شده که ما باید چند تا پا برای رسیدن به آنها قرض کنیم.
در ادبیات روانشناسی (غالباً روانکاوی) مفهومی به نام «همهتوانی» مطرح است. این احساس که من در همهی حوزهها و همهی شرایط توانمندی مطلق دارم (یا باید توانمند باشم). مثل رستم دستان که هر دشمنی را از پا درمیآورد، یا James Bond (مأمور 007) که یکتنه همهی آدم بدها را حریف است. تیرهای دشمنان به ۰۰۷ برخورد نمیکنند، اما تیرهای ۰۰۷ وسط خال میخورند. قهرمان همهتوان، واقعیت را با دستانش خم میکند. همهتوانی میتواند در مرحلهای از رشد کودکان طبیعی باشد، همانطور که تماشای آن در فیلمها سرگرمکننده است. مشکل زمانی آغاز میشود که ما از کودکی عبور میکنیم، اما همهتوانی و تصور (یا انتظار) توانمندی مطلق همراه ما میماند: «اگر اراده کنم، میتوانم. اگر اراده کنم، باید بتوانم».
حالا من قهرمان، به دیواری سنگی برخورد میکنم که هر چه خودم را به آن میکوبم از جایش تکان نمیخورد: دیواری به نام واقعیت. یک سال برای کنکور تلاش کردهام و سر جلسه معدهدرد میگیرم. بارها و بارها یک حرکت ورزشی را تا سرحد مرگ تمرین کردهام، اما در یک مسابقه یک نفر کمتر از من تمرین میکند و بهتر از من نتیجه میگیرد. همهی احتیاطهای لازم را داشتهام، اما در حساسترین دورهی شغلیام بیمار میشوم. همهی متغیرهای بازار را بررسی کردهام، اما ناگهان بازار تغییر میکند و سودهایم ضرر میشوند. در چنین لحظاتی، راحتتر است بگوییم «باید بهتر کار میکردم» یا «باید بهتر پیشبینی میکردم» تا اینکه «شاید در حال حاضر همهی توان من همین است». محدودیت، مشت واقعیت است که اگر خودمان مشتمان را برای احوالپرسی به آن نزنیم، به سمت صورت ما روانه میشود.
یک روز صبح قهرمان داستان چشمانش را باز میکند و میبیند حال ندارد از تخت بلند شود. قفسهی سینهاش سنگینتر از حالت عادی است، انگار بغض دارد، اما بغض چرا؟. انگار امروز حال ندارد از تخت بیرون بیاید، چه برسد که دنبال آدم بدهای داستان برود و کارهای قهرمانانهاش را جلو ببرد. چند روز خود را به زور قهوه، ویدئوهای انگیزشی و تلنگر زدن به خود سرپا نگه میدارد. اوضاع سختتر میشود. با خود میگوید: «چه بر سر من آمده؟ باید بتوانم اوضاع را تغییر بدهم... باید ارادهام را مثل قبل قوی کنم...».
وقتی از کودکان در مورد توانمندیشان برای گل کردن ده پنالتی، یا بلند کردن یک جعبهی خیلی سنگین میپرسیم کمتر پیش میآید نه بشنویم. انگار که کودکان آنچه دوست دارند واقعیت داشته باشد را واقعی تصور میکنند. شاید ما هم دوست داشتیم حالمان تمام و کمال تحت کنترل ما بود. دوست داشتیم ارادهمان بر هر مانعی پیروز بود، و جهان کاملاً قابل کنترل بود. اما در کنار داستانهای شکست دادن سرطان، داستانهای از دست دادن عزیزان به خاطر سرطان هستند که کمتر بازگو میشوند. بوکسورهایی مثل محمدعلی هستند که بدنشان مشت آخر را به آنها زده است. قهرمانهایی هستند که دنیای تکنولوژی را تکان دادهاند، صدایشان مثل Chester bennington جاودانه شده است، و کمدیهایشان مثل Robin williams، اما انگار حال خوبی نداشتهاند. فاصلهی «من کنترل و توان کامل دارم» و «کاش کنترل و توان کامل داشتم» خیلی ظریف است، تا جایی که گاهی مرز آن را گم میکنیم.
شاید اطرافیانی داشته باشید که وقتی مریض میشوند نمیپذیرند («چیزیم نیست»). وانمود میکنند چیزی نیست، تا وقتی مریضی آنها را زمینگیر کند. با اینحال معمولاً با وضعیتهای جسمانی که ما را محدود میکنند راحتتر برخورد میکنیم: «وقتی پایم شکسته است نمیتوانم بدوم»؛ «سردرد دارم و باید قرص بخورم»؛ «دکتر گفته نمیتوانی کوهنوردی کنی». اما وقتی کار به روان ما (احساسات، افکار، و حتی رفتارها) میرسد، انگار این محدودیتها محو میشوند. اگر احساس بدی دارم، باید اراده کنم و احساس خوبی داشته باشم. اگر افکار آزاردهندهای دارم، باید اراده کنم و افکارم را تغییر بدهم. اگر حال بلند شدن از تخت را ندارم، باید اراده کنم و کارهایم را بکنم. این سکه یک روی دیگر هم دارد: «اگر نمیتوانم با ارادهام شرایط را تغییر بدهم، ارادهی من ضعیف است و تلاشم کافی نیست». وقتی یکی دوبار هم این جملهها را از اطرافیان بشنویم، و سخنرانی «میلیاردرهای خودساخته» در اینستاگرام را ببینیم، اوضاع سختتر میشود. کمااینکه نقش همان بدنی که محدودیتهایش را خیلی جاها به رسمیت میشناسیم، در حال و احوال روانمان نادیده میگیریم.
این رشته سر دراز دارد، از آن زمان که «روح» را جدای از «تن» دیدیم، و اراده را به روح نسبت دادیم. آنچه احساس و فکر میکنم مال روح (یا به روایت مدرن روان) من است، و من کنترل کامل بر روح و روانم دارم. پیشرفتهای رواندرمانی در رویکردهایی مثل ذهنآگاهی نشان میدهند که چطور پذیرش احساسات و افکار به عنوان «رخدادهای روانی» و اعلام جنگ نکردن بر علیه آنها میتوانند در سلامت روان ما مؤثر باشند. اینکه من همهی این احساسات را تجربه میکنم، میتواند به معنای اینکه بر همهی آنها کنترل دارم نباشد. مهمتر از آن، میتواند به معنای اینکه «باید بر همهی آنها کنترل داشته باشم» نیز نباشد. وقتی حدی که کنترل لازم است، و حدی که توان تغییر داریم را بهتر درک کنیم و بپذیریم، تغییرهای واقعنگرانه را بهتر میبینیم، و شاید آنجا باشد که قهرمان هم از احساس گناه «بیارادگی» رهاتر شود، و آرام آرام راهی برای بیرون آمدن از تخت پیدا کند.
شاید احساس اینکه من کنترل و توانمندی مطلق ندارم ترسناک باشد: پس شرایطی که در آن گرفتار هستم را چطور میتوان تغییر داد؟ پس تکلیف مسئولیت انسانها چیست؟ مگر دادگاهها با همین فرض اراده حکم صادر نمیکنند؟. میفهمم که جاهایی هست که برای زندگی اجتماعی نیاز داریم اراده را مسلم در نظر بگیریم، و باور بیارادگی یا ناتوانی مطلق هم میتواند حتی برای افرادی که تجربهی دشوارهای روانی را دارند آسیبزننده باشد. موضوع ارادهی آزاد از موضوعاتی است که اندیشمندان و دانشمندان سالیان سال در مورد آن گفتهاند و شنیدهاند، و مسلم است که توافق نظری در کار نیست. از مثنوی معنوی و «اختیار است، اختیار است، اختیار...» تا آزمایشهای پر سر و صدای Benjamin Libet، پاسخ واحدی برای این معما نداریم. با اینحال شاید همینکه بتوانیم در مورد حد اراده، اختیار و توانمان تردید کنیم و به آن بیاندیشیم، به معنای آن باشد که تلنگر محکمی به احساس همهتوانی ما خورده باشد، تلنگری که هدف این نوشته نیز هست.
منابع و مطالب مرتبط با این نوشته