فرمهای روانشناسی، به خصوص آن دسته که در کلینیکها زیاد استفاده میشوند معمولاً از دشواری، رنج، و اضطراب میپرسند، مثلاً «در چند هفتهی اخیر، چقدر احساس ناامیدی داشتهاید؟»، یا «نگرانیهای شما دربارهی فرزندتان چیست؟». در میان این همه فرم و سؤالهای گوناگون، یک سؤال هست که توجه من را هر بار به خودش جلب میکند: «چند ویژگی مثبت فرزند خود را بنویسید». وقتی والدین به این سؤال میرسند، معمولاً تعجب میکنند، شاید پیش از آمدن به یک کلینیک روانشناسی، انتظار چنین سؤالی را نداشتهاند، شاید هم حضور این سؤال، میان آنهمه پرسش دربارهی رنج و سختی، آنها را بهتزده میکند.
اینبار نیز، پیش از آنکه پرسشنامه را مرور کنم، از روی سؤالها پریدم تا ببینم اینبار یک پدر و مادر چه ویژگی مثبتی در فرزند خود دیدهاند. این شیطنت، باز هم مرا متعجب کرد، با آنکه اولین بار نبود که این پاسخ را میدیدم:
«فرزندم برونگراست».
این روزها زیاد میشنویم که والدین دغدغهی «روابط اجتماعی» و «توانمندی ارتباط برقرار کردن» فرزندشان را داشته باشند. شاید هم حق دارند. روابط اجتماعی خیلی چیزها را حل میکند، بهخصوص در جامعهای که روابط و حرفه شدیداً در هم تنیدهاند. گاهی میل والدین از «توانمندی یا مهارت» فراتر میرود، والدین میخواهند فرزندشان «تمایل» بیشتری به روابط داشته باشد، حتی بیشتر از آنچه به آن نیاز دارد:
«فرزندم بیشتر با خودش مشغول بازی میشه یا تو فکر و تخلیه، من دوست دارم مثل بقیهی بچهها با جمع باشه و بازیهای هیجانی انجام بده، انقدر توی خودش نباشه»
«میخوام قدرت رهبری کردن جمع رو داشته باشه، و پیرو دیگران نباشه»
کودک اما، شکایتی از فکر و خیالهای طولانی ندارد. وقتی دقیقتر میبینیم، دوستانی هم که برای خودش پیدا کرده. کم هستند، اما معمولاً صمیمی. شاید دوست ندارد در محیطهای شلوغ و پر سر و صدا «بپر بپر» کند، شاید چیدن یک پازل یا درست کردن یک لگو در گوشهای را به بازی جمعی کودکان ترجیح بدهد. شاید «رهبر جمع» بودن برای او جذاب نیست، شاید بعضی موقعها حتی «جمع» برای او چندان جذاب نیست.
صحبت از والدینی نیست که میخواهند فرزندشان را از اساس تغییر دهند، صحبت از باور یا تفکری است که «روابط اجتماعی»، «برونگرا بودن» یا هر آنچه به اینها شبیه است را یک ارزش یا توانمندی میداند. اما اگر برونگرایی یک توانمندی باشد، تکلیف قطب مخالف آن، یعنی «درونگرایی چیست؟». احتمالاً پاسخ رایج این باشد که «هر کودکی توانمندیهای مخصوص به خودش را دارد که ارزشمند هستند» (با لبخندی گشاده و تصنعی). اما آیا در عمل هم اینگونه رفتار میکنیم؟ اگر اینطور است، چرا برونگرا بودن در چشم والدین تبدیل به یک ارزش شده است؟ اصلاً آیا میتوان قطب مخالف، یعنی درونگرایی را هم به چشم یک توانمندی یا موهبت نگریست؟
وقتی نگاهی کلی به مطالعات حوزهی روانشناسی شخصیت میاندازیم، نخستین نتایج عمق فاجعه را بیشتر میکنند (مگر فاجعهای در کار است؟): برونگرایی پیشبینیکنندهی موفقیت شغلی در تعداد بالایی از مشاغل است، با بهزیستی و شادکامی رابطهی مثبتی دارد، و همانطور که والدین حدس میزدند، برونگرایی توانایی رهبری کردن را نیز پیشبینی میکند. خب، درونگرایی چطور؟
جستوجوی آنچه نیکوست و با درونگرا بودن ارتباط دارد، در قدم اول کاری دشوار است. در مقالات علمی، سختتر به پاسخ این سؤال میرسید. در جستوجوهای گوگل نیز گاهی مزایا و پیامدهای مثبت درونگرا بودن با قیدهایی همچون «تعجبآور» مطرح شدهاند، گویی کسی انتظار چنین پیامدهایی را ندارد، یا شاید به خاطر این است که مزایای گرایش به درونگرایی، به اندازهی قطب مخالف، روشن نیست.
حالا وقت آن است که این نوشته از غرغرهای فردی که زیباییها و فایدههایی در درونگرایی میبیند، فراتر برود. شاید تصور کنید من از یک ظلم صحبت میکنم، یا میخواهم دیدگاه اشتباهی را تصحیح کنم. ابداً. فرض کنید بخواهیم مزایای استخدام یک کارمند درونگرا را به یک مدیر منابع انسانی گوشزد کنیم، و او پاسخ بدهد «درست میگویی، ولی علاقه به روابط اجتماعی زیاد در روز، جمعهای شلوغ، و باز-دفتر (Open office) واقعاً تأثیرگذار هستند. من هیچ مشکلی با افرادی که از چنین محیط کاری لذت نمیبرند ندارم، اما میفهمم که بازده آنها ممکن است برای ما کمتر باشد...». راستش را بخواهید، مدیر منابع انسانی بیراه هم نمیگوید. میخواهم توجهتان را به یک خاطره جلب کنم: وقتی در سال دوم ابتدایی بودیم، معلمی بداخلاق اما مهربان داشتیم (ترکیب مورد علاقهی من). معلم ما عاشق سکوت بود. تا به حال کسی را ندیدهام که اینچنین سکوت را ستایش کند. مشکل اینجا بود که سکوت، نیازمند صحبت نکردن دیگران نیز هست، دیگرانی که اینجا دانشآموزانی پرذوق و شوق هستند. معلم اما، مهربان بود، و به جای تنبیه و تشر، بچههای «ساکت» را تشویق میکرد. دانشآموزان خوب کلاس، آنهایی بودند که کم حرف میزدند، قابل پیشبینی بودند، و دنبال ماجراجویی یا هیجانطلبی نبودند، تشویق میشدند. در سوی مخالف، والدین معمولاً برای «شیطنت» فرزند خود احضار میشدند، حال آنکه شیطنت، میتوانست میل کودک به صحبت و برقراری ارتباط باشد، میلی طبیعی که با «استاندارد سکوت» در تناقض بود. درست فهمیدهاید، انگار همهچیز آنروزها برعکس بود: «کودک خوب، کودک حرفگوشکن و ساکت است». گاهی سکوت، یا تمایل کمتر به برقراری ارتباط کلامی، تبدیل به یک ارزش نیز میشد: «فرزند شما خیلی مؤدب است!».
خب، پس ماجرا روشن است: سکه دو رو دارد، برونگراها دارند انتقام آن روزها را میگیرند (در حالی که خندههای شیطانی سر میدهند). نه! اصلاً اینکه درونگراها یا برونگراها نقشی در این سیستم ارزشی دارند را کنار بگذاریم. منظور من این است که چرخهی روزگار، بنا به دلایلی که میتوان بحث کرد، در آن زمان به سود «دانشآموزان ساکت» و «کودکان مؤدب» بوده است، در حالی که امروز «روابط اجتماعی» و «هوش هیجانی» (یا برچسبهایی شبیه به این) حکمران ذهن و قلب والدین، و بعضاً کسبوکارها شدهاند. خب، تکلیف یک درونگرا در این روزگار چیست؟ آیا باید خود را تغییر بدهد؟ آیا اصلاً میتوان شخصیت را تغییر داد؟ شاید بهتر است وانمود کند؟ شاید نمودار عرضه و تقاضای حرفهای، مسیرهای ورودی را برای درونگرایان تنگتر و سختتر کرده باشد. همه به دنبال آن هستند که در یک مصاحبهی پنجدقیقهای نظر مدیرعامل را جذب کنند، سخنرانیهای فوقالعاده داشته باشند، رخدادهای تبلیغاتی جذاب برگزار کنند، و «سرمایهی اجتماعی» خود را افزایش دهند. اما کسی که عاشق خیالبافی و ایدهپردازی است، سکوت و خلوت را به دفترهای شلوغ و پرهرج و مرج ترجیح میدهد، و شاید بخشی از روز را در دنیای بازیها، قصهها، و نظریهها سر میکند، چطور باید با این اوضاع کنار بیاید؟
خب، این همه اراجیف بافتم که بگویم انگار درونگرایی بهترین روزهایش را سپری نمیکند. آیا درونگرایی واقعاً در عصر ما به یک نفرین تبدیل شده است؟ یا چیزی در این ویژگی شخصیتی هست که ارزشمند باشد، و آن را تبدیل به یک موهبت کند؟ گرچه نفرین واژهای سینمایی و اغراقآمیز است، و موهبت را هم آخرین بار در کتاب ادبیات سوم دبیرستان خواندهایم، اما واقعیتی در این سؤال هست: ظرفیت درونگرایی، با انسانها چه میکند؟ اگر نفرین باشد، آیا ما محکوم به پذیرش آن هستیم؟ اگر موهبت باشد، کجا و چطور خود را نشان میدهد؟ من درونگرایی را مثل یک شمشیر دولبه میبینیم، شمشیری که به خصوص در این سالها میتواند دست درونگرایان را زخمی کند، یا سلاح دست آنها برای مقابله با این جهان دشوار باشد. چه چیزی تعیین میکند که شمشیر به سوی ماست یا جهان؟ گمان میکنم تا حدی خود ما. تعامل ما با این ظرفیت، میتواند آن را به یک موهبت یا نفرین تبدیل کند. نه آنکه اگر اکنون رضایت نداریم، خودمان مقصریم، نه آنکه زیستن یک فرمول دارد، و نه آنکه من در جایی ایستادهام که بخواهم توصیهای بکنم. اما فکر میکنم میتوانم این سالها را با خودم مرور کنم و کمی بر دشواریهایم تأمل کنم، به این فکر کنم که دوست داشتم در سالهای نوجوانی، یا حین ورودم به دانشگاه، در مورد شیوهی تعاملم با این ویژگی بیشتر بشنوم. شاید راههایی برای آنکه بهتر با تغییر تقاضای کسبوکارها، و حتی محیطهای دانشگاهی کنار بیایم، بدون آنکه فکر کنم «باید خودم را اساساً تغییر بدهم». این فکر که «شاید این دنیا جایگاهها و موقعیتهای محدودی برای من دارد»، «شاید بهتر باشد بعضی جاها تمایلات و علاقهی واقعیام را نگویم، و با جمع همراه شوم»، یا حتی اتهامهایی مثل «خونگرم نبودن، بیانرژی و بیذوق بودن، خستهکننده بودن». اما به راستی این شمشیر دولبه، چطور در دستان ما رام میشود؟ کجا میتواند به ما آسیب برساند، و کجا یار و همراه ماست؟
تمام هنرهایی که از تمام انگشتانم میچکند را به کار گرفتم تا چنین تیتر فوقالعادهای (مسخرهای) بنویسم، فکر کنم اگر کمی بیشتر تلاش میکردم میتوانستم جملهای شبیه به «این پیپ یک پیپ نیست» بنویسم. شوخی به کنار، من فکر میکنم مسئله و مسیر برای درونگرایان در یک کلمه نهفته است: «خیال». مشکل اما از آنجا آغاز میشود که خیال قطب مخالفی دارد، که تکاندهنده و مهیب است: «واقعیت». نبرد اصلی یک درونگرا در ذهن من، نبرد میان واقعیت و خیال است، نبردی که در اوج تناقض حل میشود، هنگامی که خیال و واقعیت آشتی میکنند. ویژگی تخیل، پرواز و پرش است، بیآستانه، بدون محدودیت، و به دور از زمین. واقعیت اما، از جنس خاک است، از جنس کرایهای که باید آخر ماه به صاحبخانه بدهید، از جنس دستاورد، نتیجه، کارهای تکراری که لازم و ضروری هستند، و بازخورد اطرافیان. این دوگانه ممکن است یک سوگیری تلخ برای درونگراها به وجود آورد، یک جهتگیری برای کل زندگی: فرار از واقعیت، و در آغوش کشیدن خیال. اما پایان چنین قصهای تلخ است: ایدههایی که آمدند و هرگز به واقعیت راه پیدا نکردند، تصویری که از خودمان در خیالمان بافتهایم را هیچکس نمیبیند و نخواهد دید، و وقتی خود را مرور میکنیم، به هزاران ایده، داستان، و نظریهی جذاب میرسیم که هیچ ربطی به واقعیت زندگی ما ندارد. جدا کردن مرز خیال و واقعیت، و غرق شدن در خیال، میتواند هر روز تقویت شود. عجیب هم نیست، چون خیال معمولاً لذتبخش است و واقعیت معمولاً جنبهای دردناک دارد، مدام در خیال عمیقتر میشویم و از واقعیت فاصله میگیریم. زمانی به خود میآییم که آنقدر از واقعیت فاصله گرفتهایم، که مجبوریم برای ضروریات زندگی به آن بازگردیم. آنقدر با «آرمانها» زندگی کردیم، تا واقعیت آرمانها را مقابل چشم ما خم کرد (این جمله را پشت تریلیها بنویسید).
وقتی ایدهها در خیال هستند، کامل و بینقصند، محدودیتی در مقابل آنها وجود ندارد، و مهمتر از همه، ایدهها در خیال ما را شکست نمیدهند و دلسرد نمیکنند. شاید دوست نداشته باشید در ایدهی «رخداد اجتماعی فروش ماهانه» شرکت کنید، شاید از جلسههای «بارش فکری دستهجمعی» لذت نبرید، و «خردهکاریهای پژوهشی با همکاران»، ذهن شما را راضی نکند. اما سؤال بزرگتری هست: «چه چیزی شما را راضی میکند؟ جایگزین پیشنهادی شما چیست؟». سادهتر بگویم، آنهمه فکر و خیال، چگونه میتوانند یکقدم به واقعیت نزدیک شوند، به همین بافت روزمرهی شغل شما، تحصیلتان، سرگرمیهایتان با دوستانتان، و حتی شهرتان. از میان این همه ایده و خیال، یک ایده برای شروع کافی است، از این یک خیال، یک قدم برای شروع کفایت میکند، و این یکقدم، راه ورود خیالات شما به واقعیت است. اگر فکر «ساخت نسل جدید بازیهای استراتژیک» را در سر دارید، میخواهید «فیلمنامهای که همیشه در ذهن داشتهاید را تدوین کنید»، یا حتی «یک انتقاد جدی به یک نظریهی علمی دارید»، اول ببینید کدام را میخواهید زمینی کنید؟ کدام ایده را میتوان در شرایط کنونی با واقعیت آشنا کرد؟ حرف من این نیست که یکی از این ایدهها را انتخاب کنید و از فردا برای آن تلاش کنید (این یک سخنرانی انگیزشی نیست). فقط میخواهم لحظهای این همه فکر و خیال را، با واقعیت زندگیتان با هم ببینید، و یک نقطهی آشتی برای واقعیت و خیال پیدا کنید.
وقتی خیال و واقعیت با هم دست میدهند، بهتزده میشوید. حباب بینقص و کامل ایدهها، دیگر شکننده است: به امکانات شما، زمانی که دارید، بازخورد دیگران و صدها عامل دیگر محدود میشود. اما این همهی داستان نیست. واقعیت مهیب و خشک، کمکم نرم میشود، مثل خاکی خشک که قطرات آب بر آن پاشیدهاید. کارهای تکراری، ضروریات، و دشواریهای واقعیت کمتر از قبل خستهکننده و سفت خواهند بود، و تجربهای جدید خلق میشود: واقعیتی که آماده است با خیال پرواز کند، و تخیلی که کمی زمینیتر شده.
حالا که با رعایت کردن قدم قبلی بازی استراتژیک مورد علاقهی خود را طراحی کردید و فیلمنامهتان را هم نوشتید، میتوانید تا بحران بعدی در خیال خود غرق شوید. اما پیش از آنکه در فکرهای خودتان فرو بروید، یک خاطرهی دیگر برای شما دارم:
یادم هست که در نوجوانی، و حتی سالهای اول دانشگاه، همیشه یک جمع بود که به بازیهای رایانهای، فانتزی، شعر و قصه، خیالپردازی و سکوت علاقهمند بود. این جمعها برای خیلی از همکلاسیها سؤالاتی ایجاد میکرد: «اینها در مورد چی انقدر حرف میزنن؟»، «حوصلهشون سر نمیره؟». جمعهای دیگری در مدرسه و دانشگاه بودند که بعضاً نشان بچههای باحال را دریافت میکردند: آنها گاهی مهمانی و دورهمی میگرفتند، فعالیتها و بازیهای جمعی را دوست داشتند (مثلاً پانتومیم)، و در کلاسها حسابی با معلمان و اساتید معاشرت میکردند. ممکن بود این همکلاسیها، گاهی با محبت تمام ما را به یک فعالیت جمعی دعوت کنند، و ما را به دوستان خود معرفی کنند. اگر مثل من باشید، شاید دوست داشته باشید یکبار هم آن سوی مرز را تجربه کنید، ببینید مهمانیهای شلوغ با صدای بلند آهنگ چه حس و حالی دارد، بازیهای جمعی را تجربه کنید، و مشغول گپ و گفت با چند نفر در جمع شوید. من اینها را امتحان کردم، و راستش را بخواهید، بیشتر اوقات از چنین لحظههایی لذت چندانی نبردم. نه آنکه مشکلی در آنها ببینم، فقط انگار آن ذوقی که در دیگران موج میزد، در دل من نبود. حتی بعضی وقتها حس «وقت تلف کردن» به من میداد، میخواستم زودتر به جایی بروم که خلوتتر است، حتی جایی که تنها هستم.
گاهی دوستانم میخواستند وارد بازی شوند، در مهمانی بمانند، یا به معاشرت جمعی بپردازند، و از من هم دعوت میکردند. اینجا با یک تعارض طرف میشدم: نه گفتن و محروم کردن دیگری از لذت، یا عمل کردن به آنچه خودم دوست دارم. گاهی هم میفهمیدم که دیگران عدم تمایل را به پای اینکه من به معاشرت با «آنها» تمایلی ندارم میگذاشتند، در حالی که مسئله اصلاً این نبود. ته این جاده، آدمهای رک و راستی بودند که ممکن بود ما را «گوشتتلخ» بنامند و تمایل ناچیز ما به حرکات موزون را نیز ضمیمهی پرونده کنند (به خصوص اگر سوار اتوبوسی به سمت شمال بوده باشیم). اما در عمق این قضیه، فقط فردی بود که علاقههایش در آن لحظهی خاص متفاوت بود. اینجا یک سؤال درست مطرح میشود: «تا کجا باید نه بگویم؟». مهمتر از آن، «چگونه باید نه بگویم که پیامهایی اشتباهی را به دیگران انتقال ندهم؟».
وقتی گذشته را مرور میکنم، میبینم موقعیتها همیشه انقدر صفر و صد نبودهاند. در شلوغترین جمعها هم فردی بوده که بتوانم سر صحبت را با او باز کنم، و گاهی هم به شوخیهای بیمزهی جمعی گوش بدهم. معمولاً کسی در جمع بوده است که به ایدههای من، داستانهایی که میخوانم، پرت و پلاهایی که در ذهنم پروراندهام علاقه نشان بدهد، و دوست داشته باشد آنها را بشنود. مهمتر اینکه حتی آن آدمهایی که مشغول بازیهای جمعی، رقص، و معاشرتهای شلوغ هستند نیز یک وجههی آرام داشتهاند؛ وجههای که اتفاقاً کمتر کسی سراغش را میگیرد. گاهی با خودم میپرسم «چرا آن بچهی باحال، باید سراغ ما میآمد و با ما صحبت میکرد؟». مسئله از یک شیطنت یا کنجکاوی فراتر بود، انگار چیزی در جمع «هپروتیها» بود دوستش داشت. شاید حتی آن را گم کرده بود، و کسی از اطرافیانش نیز سراغ آن را نمیگرفت. نمیگویم میتوانید وسط موج مکزیکی در مورد میشل فوکو صحبت کنید، یا در جمعی ده نفره بیمقدمه جلسهی نقد فیلم را شروع کنید، اما لایهای دیگر در وجود آن فرد اجتماعی، بشاش، خوشسخن و پرجنبوجوش هست که معمولاً فرصت ابراز شدن پیدا نمیکند. این همان لایهای است که شما با آن راحتتر هستید، میتوانید آن را بشنوید و در مقابل خود را هم آرام آرام ابراز کنید.
نکتهی دیگری که میبینم، این تصور در درونگراهاست که «موضوعاتی که در ذهن دارم برای آن گروه جذاب نیست». اگر کمی خودشیفته باشند نیز میگویند «اینها حرفهای من را نمیفهمند». اما اگر حین بالا رفتن از کوه، واقعاً دوست دارید دربارهی سهگانهی ارباب حلقهها حرف بزنید یا یک بازی کامپیوتری را معرفی کنید، برای یکبار هم که شده آن را امتحان کنید و بعد قضاوت کنید! خیلی اوقات دیگران نیز از منظر خودشان از این بحثها لذت میبرند. اگر اینطور نباشد، بدترین حالت برچسب خوردن شماست، برچسبهایی مثل «عجیب و غریب». اما عجیب و غریب بودن شما تا کی ادامه خواهد داشت؟ اگر دیگران قدردان سهم شما در روابط باشند، با این ویژگی سازگار میشوند، یا بازخوردهایی به شما میدهند تا در خصوص حدود و زمان حرف زدن در مورد این موضوعات به یک توافق ضمنی برسید. در اکثر اوقات، شرایط واقعاً شبیه به «رستاخیز زامبیهای برونگرا» نیست، اما این فکر راحتتر است، چون ماجرا را میبندد، زحمت ما را کم میکند، و احتمال طرد شدن، برچسب خوردن، یا دلسردی ما را کاهش میدهد. شاید یک «نه» همیشگی و مطلق، و غرق شدن در انزوا، بتواند جای خود را به مطالبهای عادلانه از روابط بدهد: «من تمام خودم را به این رابطه یا جمع میآورم، با همهی فکرها، خیالها، داستانها، و به تو هم اجازه میدهم تمام خودت را با من به اشتراک بگذاری».
یکی از فرارهای کلاسیک، تبدیل نقص به ویژگی است. وقتی نقصها تبدیل به ویژگی میشوند قابل پذیرشترند، میتوانیم بگوییم «من مدلم اینجوریه» و دل خودمان را خوش کنیم. درونگرایی را به شیوهها و از زاویههای متفاوتی میتوان تعریف کرد، اما کمبود مهارتهای اجتماعی، جز این تعاریف نیست (نویسنده شروع به گوگل کردن تعاریف درونگرایی میکند، تا ضایع نشود). شما حق دارید وقت گذراندن با افکار، ایدهها، طبیعت، بازیها و داستانها را به روابط انسانی ترجیح بدهید، اما اینجا یک سؤال مهم هست که باید از خودتان بپرسید: «اگر دوست داشته باشم از روابط لذت ببرم، یا حتی با آدمهای جدید آشنا بشم، آیا توانش رو دارم؟». احتمالا پاسخ یک «معلومه آره» باشد! اولاً اینکه تواناییهای شما در دوستیابی مجازی در بازیهای رایانهای یا شبکههای اجتماعی کافی نیستند (زدن دکمهی دوستی و انتظار برای پذیرفتن فرد مقابل آنچنان هم مهارت نیست).
آیا اگر فردی در جمع باشد و علاقهمند باشید با او ارتباط برقرار کنید، میتوانید سر صحبت را باز کنید؟ آیا اگر یکبار سرتان به جایی بخورد و هوس پانتومیم کنید، جرئت بازی کردن جلوی دیگران را دارید؟ تعریف کردن یک خاطره برای جمع چطور؟ اگر شک کردهاید، بد نیست این مهارتها را امتحان کنید. همانطور که ما به مرزهای خیال فرار میکنیم، درونگرایی را نیز به عنوان توجیهی شیک برای کمبود مهارتهایمان سپر میکنیم. حتی اگر پررو باشیم، به دیگرانی که اجتماعیتر هستند، برچسب «سبک» یا «شلوغ» یا «جلف» میزنیم. خود را در آینه خوب نگاه کنید، و صادقانه از خود بپرسید آیا جایی هست که بخواهید طور دیگر رفتار کنید، اما اضطراب اجازه ندهد؟ آیا جایی هست که ذوق چشیدن روابط را داشته باشید، اما از شکست بترسید؟ اگر پاسخ آری است، شما مهمترین گام را برداشتهاید، و با خود صادق بودهاید. حالا باید بپرسیم «چطور میتوان آن مهارت را تقویت کرد؟»، «کجا بیشتر حس ایمنی دارم؟»، و «چه کسی از اطرافیان میتواند به من کمک کند؟». آرام آرام گام بردارید، و در مسیر یادگیری، از تجربههای خجالتآورتان لذت ببرید (هیچوقت نفهمیدم چطور میتوان از این تجربهها لذت برد). درونگرایی میتواند یک صفت، ترجیح، تمایل یا ویژگی باشد، اما هر چه باشد، کمبود مهارتهای اجتماعی نیست.
چندی پیش یک سخنرانی دربارهی عرفان و تصوف میشنیدم. همیشه برایم جالب بود که چند تن از شعرا و عارفان بزرگ، در یکی از سیاهترین دوران تاریخ ایران (حملهی مغول) ظهور کردهاند. چه ارتباطی میان این ویرانی، و قوت گرفتن عرفان هست؟ سخنران میگفت انسانها وقتی نمیتوانند شرایط بیرونی را تغییر بدهند، به درون مراجعه میکنند. وقتی انسانها نمیتوانستند در مورد ویرانی، خفقان، و جبر کاری کنند، آزادی را در درون جستوجو کردند، آزادی و رهایی نفس، که شاید بتوان آن را جوهر عرفان ایرانی نامید. در ذهنم آدمهایی را مرور میکنم که در سختترین شرایط، مینوشتهاند. خیلی موقعها میدانستهاند نوشتن آنها، چیزی را در بیرون تغییر نخواهد داد، مانند شاعری که در سلولی تاریک، احوال خود را با کاغذ در میان میگذارد. اما چرا وقتی چیزی در بیرون تغییر نمیکند، این آدمها باز هم مینویسند؟ آیا نوشتن در چنین وضعیتی، صرفاً استمرار فکرها بر روی کاغذ نیست؟
بعضی روزها، واقعاً شبیه به هم هستند، اما با هم خیلی فرق دارند. صبحانه میخوریم، آمادهی ساعات کاری میشویم، چند ساعت مشغول کاریم، و در نهایت به خانه برمیگردیم و چند ساعت برای خودمان داریم. نه اتفاقی افتاده، نه شکست یا موفقیت خاصی را تجربه کردهایم، و نه در انتظار اتفاقی هستیم. پس چرا حال ما، میتواند در این دو روز شبیه به هم، انقدر متفاوت باشد؟ شاید بگویید «به خاطر تغییرات زیستی است». حتی اگر تغییرات زیستی علت این تفاوت باشد، باز هم ما تجربهای از حالمان داریم، از افکار، خیالات، احساسات و حتی حسی که در آن روز نسبت به بدنمان داریم، و با این تجربه در تعاملیم. سخت میتوان پذیرفت که تعامل و برخورد ما با حالی که تجربه میکنیم، تأثیری بر ما ندارد. چگونه با احساسات خود درگیر میشویم؟ خیالمان را به کدام سو هدایت میکنیم؟ چقدر به افکار فضا میدهیم؟ اینجا صحبت از چرخدندههای درون است. امکان ندارد چنین تجربهای نداشته باشید، تجربهای مثل اینکه «نمیخوام بهش فکر کنم، حالم بدتر میشه». انگار شیوهی برخورد ما با آنچه در درون است، گاهی به اندازهی یک اتفاق بیرونی تأثیر دارد. چطور فکر یا حس یک خاطره، میتواند به اندازهی شنیدن یک خبر بد در همین لحظه، حال ما را دگرگون کند؟ چطور یک رویای شبانه، میتواند حال ما را از این رو به آن رو کند؟ خوب که دقت کنیم، خیلی موقعها هیچ چیز در جهان تغییر نکرده است، به جز خود ما.
به شیوهای که انسانها با مسائل برخورد میکنند دقت کنید. وقتی به دوراهی میرسند، مردد میشوند، یا حتی مسئلهای آنها را آزار میدهد. انگار گاهی اوقات دست به تغییر میزنیم، فلک را سقف میگشاییم، و در دنیای بیرون به دنبال راهحل هستیم. موقعیتی را تصور کنید که در آن فکر مهاجرت در سر داریم، اما مردد هستیم. دستهای از آدمها، در مورد کشورهای مقصد حسابی تحقیق میکنند، ممکن است سفری آزمایشی داشته باشند، حساب و کتاب میکنند و وضع مالی خود را به دقیقترین شکل ممکن میسنجند، و در نهایت بر اساس این واقعیتها تصمیم میگیرند. اما هر مسئله دو راه حل دارد، راهحلی در درون و روان، و راهحلی در بیرون و واقعیت. گاهی همهی حساب و کتابها جور درآمدهاند، اما چیزی اجازهی رفتن را به شما نمیدهد، و گاهی هست که هیچ حساب و کتابی سر جایش نیست، اما اطمینان دارید که میخواهید بروید.
چه چیزی درون شما هست، که واقعیت را اینطور خم میکند، بدون آنکه تغییری در آن ایجاد کند؟ شاید نیاز درونی شما به رفتن. شاید حس شما برای آزمایش کردن استقلال خودتان. خیلی موقعها در دید اول احمقانه است، اما در بلندمدت ارزشمند. گویی اصل داستان زندگی شماست، که در سینهتان آن را نوشتهاید، و حالا این واقعیت است که باید خود را با آن سازگار کند. شاید وقتی برای تصمیمگیری، به درون خود فرو میروید، ببینید دوست دارید این نیاز به استقلال را با یک شغل جدید و جدی پاسخ بدهید، یا حتی با پذیرش یک مسئولیت دشوار. ممکن است تصمیمتان برای سفر کردن، به همین راحتی عوض شود. هیچ چیز در دنیای بیرون تغییر نکرده، اما تصمیم شما عوض شده است. هیچ چیز در دنیای بیرون تغییر نکرده، اما حال شما بهتر شده است. گویی حل مسائل با مراجعه به داستانی که در سینهی خود داریم، و قهرمان آن هستیم، تفاوت چندانی با حل مسائل در واقعیت فیزیکی و برون ندارد. بسیاری از مسائل، به هر دو شیوه قابل حل هستند، و همهی ما نیز همیشه از هر دو نوع راهحل برای حل مسائلمان استفاده میکنیم.
قابل تصور است که سفر به دنیای درون، مرور خیالات، افکار، احساسات و نیازها، و بازی کردن با آنها، میتواند برای یک درونگرا جذاب باشد. مگر نه اینکه داستان زندگی شما، یک رمان بلند، یا یک بازی کامپیوتری با داستانی غنی است، که شخصیت آن را نیز بیش از هر قهرمانی میشناسید؟ شاید این سفر درونی، خیلی بدیهی و طبیعی به نظر برسد. یکی از دوستانم نام «هپروت» را روی اینجور سفرها گذاشته بود: «من بیشتر از اینکه تو دنیا باشم، تو هپروت خودمم». اما نگریستن به درون و جستوجوی آن، برای همهی آدمها طبیعی و راحت نیست. مرور این بخش از خویش، برای بعضیها خیلی از مرور واقعیت دشوارتر است. فرورفتن در فکر و خیال، میتواند به اندازهای که روابط اجتماعی برای شما خستهکننده یا حتی آزاردهنده است، برای برخی دشوار باشد. برخی باید تلاش زیادی بکنند، تا بتوانند بیش از چند دقیقه به دنیای درون خود فرو بروند. حرف من این نیست که درونگراها لزوماً همهی مسائل را در درون حل میکنند، یا باید اینگونه با مسائل برخورد کنند. اما فکر میکنم این نوع راهحلها در نوع خودشان ارزشمند هستند، و شاید دسترسی درونگراها به این نوع راهحلها سریعتر، راحتتر، و طبیعیتر اتفاق بیفتد. این یک موهبت در جعبه ابزار درونگراهاست، موهبتی که اکثراً آن را طبیعی و بدیهی میشمارند، بعضاً به خاطر فشار آدمهایی که عملگراتر هستند این روش را کنار میگذارند، یا ارزش آن را نمیبینند. بخشی از نبردهای شما در زندگی، میتواند هنگامی رخ دهد که روی تخت یا مبل دراز کشیدهاید، یک لیوان چای به دست دارید، و در فکر خود فرورفتهاید. بخشی از اضطرابها، ترسها، نگرانیهای ما انسانها، میتوانند بدون آنکه واقعیت بیرونی را تغییر دهیم، دستخوش تغییر شوند. دسترسی به این جعبه ابزار نه آسان است، و نه طبیعی، با آنکه ممکن است برای شما اینگونه به نظر برسد.
هیچ نوشتهی شبه روشنفکرانهای بدون انتقاد از خود تمام نمیشود؛ و من نیز باید تواضعم را با وارد کردن چند انتقاد به این نوشته به رخ شما بکشم. هر جدالی معمولاً دو قطب مخالف دارد: طبیعت در برابر تربیت، فردگرایی در برابر جمعگرایی، نسبیگرایی اخلاقی در برابر مطلقگرایی، و نوشابهی زرد در مقابل نوشابهی مشکی (سونآپ حساب نیست). بعضیها دوست دارند در این دوگانهها، دیدگاهی میانه داشته باشند. اینها همان آدمهای منطقی (خستهکنندهای) هستند که معمولاً میگویند: «هر کدام از این دو قطب به قسمتی از واقعیت اشاره دارند»، و بعد نیز راهحلی متعادل ارائه میکنند، که درست و منطقی نیز به نظر میرسند (به همین خاطر هم خستهکننده هستند). اینجا هم یکی از همین انسانها مدام در سر من میگوید: «درونگرایی و برونگرایی یک طیف است، و انسانها میتوانند در زمانهای گوناگون، به هر یک از دو سوی این طیف تمایل بیشتری داشته باشند. در واقع درونگرایی و برونگرایی، آنگونه که این نوشته مینماید، مطلق و افراطی نیست». و من با خشم پاسخ به صدای درون سرم پاسخ میدهم «درست میگویی، اما تصور انسانهای درونگرا و برونگرا به عنوان دو قطب مخالف، پرداختن به این موضوع و فهم آن را سادهتر میکند، و باعث میشود این تفاوت در ذهن خواننده پررنگتر شود». دومین انتقاد، از سمت انجمن بازرسان دانشمند در ذهن من است: «تو هیچ آماری برای اثبات ادعاهایت ارائه نکردی. از کجا معلوم کسب و کارها واقعاً به استخدام برونگراها علاقهمندتر هستند؟ از کجا معلوم درونگراها طبیعیتر و راحتتر مسائل را در درون خود جستوجو میکنند و با راهحلهای درونی سراغ آن میروند؟ برای ثابت کردن این ادعاها، حداقل به چندین مقالهی مروری نیاز است». با اینکه این اعتراض من را وسوسه میکند که ادبیات پژوهشی این حوزه را بیشتر نیز مرور کنم، در مقابل این وسوسه ایستادگی میکنم، تا جنس این نوشته، همچنان از جنس زندگی و تجربهی زیسته باشد؛ نه سلسله استدلالها و اعدادی که فضا را برای حرف زدن دربارهی تجربه و خیال، تنگ میکنند. انتقاد آخر، به تعداد کلمههای این نوشته است «فکر کردی کی میشینه ۴۵۰۰ کلمه در مورد این موضوع بخونه، وقتی آیکون اینستاگرام هم مدام داره تو گوشیش چشمک میزنه؟». اگر به این جمله رسیدهاید، یا از آنهایی هستید که کتاب را از آخر میخوانند (حساب شما جداست)، یا این نوشته را تا اینجا خواندهاید، و به من کمک کردهاید به این اعتراض پاسخ دهم.