چراغ جادویی نمانده
میان سطرها ظاهر شو عزیزم،
این یک شعرست
بیرون بیا و برقص
از میان سرفه های خشک و خسته ی قلیان
که کلمات را پرت می کنند به آنچه از اتاق مانده است..
برقص
بر شعرهایی که هرگز زاده نشدند
برقص
بر سطرهای باکره، که هنوز لمس نشدند
برقص
بر گور لحظاتی که هنوز گریسته نشدند
برقص..
صدایم کن
با من حرف بزن
بگذار چیزی بیشتر از هوا
بینمان جریان داشته باشد
که نامت شکوفه ایست
در این زمستان
پس، لباس سبزترت را بپوش
که بهار را کشانده باشی این وسط
که روشنی از یقه ات بریزد بر همه چیز
و سپیدتر کند
این شعر را
من به تناوب فصل ها معقتدترم
زمانی که دست هات را لمس می کنم
خورشیدم
هجوم بیاور
به بیشه های شب گرفته ی پیرهنم
به داغی فراموش شده ی دستانم
و نفس بده
هزاران سال خاکستر
پوشانده است مرا
و خون خدایان قربان شده به درگاهت را
که موهاشان بر زمین جنگل شده است
و اشک هاشان از دل کوه جوشان
من اما ضمیر چندم شخص مفردی شده ام
پنهان شده زیر پتویی
دوم :
دهانم را برایت پست خواهم کرد
و انگشتانم را
باید لبی رام کند این همه کابوس رم کرده را
انگشتی ساکت کند این همه زمزمه را
که در زخم هات می لولند
پس آرام بخواب
که من لباس به لباس به تو گریخته ام
دکمه دکمه به تو پرداخته ام
و سطر به سطر فرو رفته ام
به حوالی دامنت
از میان گیس های بافته ات
برجستگی های شگفت تنت
که انگار خدایی خواسته
غم انگیز ترین حالت زیبایی را تراشیده باشد
که اینگونه غم زیبای من شده ای
.
.
.
برشی از کاری بلندتر
#شعرزیستن #مسعودبیگی