مسعود بیگی
مسعود بیگی
خواندن ۱۶ دقیقه·۴ سال پیش

مسعود بیگی بودن

داستان از اینجا شروع شد که مرداد ماه ۹۰ خورشیدی خدمت مقدس تمام شد و من در اولین شغل کارمندیم در مرکز نوآوری های آموزشی مرآت به عنوان برنامه نویس شروع به کار کردم حدودا یکسالی گذشت و سازمان برای توسعه ش یه عالمه دانشجوی مستعد شریف و امیرکبیری اضافه کردن و یکی از بهترین هاشون که محمد معین بود دفترش افتاد تو واحد ما ، امروز از اون تیم الان خیلی ها به جایگاه‌های خوبی توی اکوسیستم ایران و امریکا رسیدن. سه سالی تو مرآت بودم و فضا فضای فوق العاده ای برای یادگرفتن و پیشرفت بود، علتش هم روحیه خوب تو کادر مدیریت و هدفمند بودن سازمان بود به نظرم.

کار اصلی من تو مرآت ساخت Report ها بود و بعد از سه سال تقریبا کارهایی که روزای اول می کردم رو به صورت اتوماسیون درآورده بودم و یه Report Generator Code Base تقریبا درومده بود و به مسیر روتین شدن افتادم،همزمان کارشناسی ارشد رو هم قبول شده بودم و برای اون هم تمام تلاشم رو گذاشته بودم، کم کم داشتم تو استارتاپ ها و پروژه های بچه های تیم درگیر میشدم ، مثلا یه پروژه رو با سامان برای یکی از سازمان ها خصولتی زدیم و تو همون پروژه یه عالمه پیشرفت های شخصی داشتم. روزهای پیچیده ای بود از نظر زمانی شاید بعضی روزها سه شیفت کاری میتونست حساب بشه، کم کم به این فکر افتادم میراثم که همون Generator ه بود رو بزارم و برم دنبال ماجراجویی های بزرگ تر.

یکی از دوستانم پیشنهاد یه پوزیشن رو داد توی یکی از شرکت های بزرگ پخش دارو و من با دلی که توی دفتر کوچه دی کریم خان مرآت جا گذاشته بودم زدم به دل ماجراجویی بزرگ تر، ماجرا این بود که مدیران یه شرکت دارویی مهاجرت کرده بودن به یه شرکت دیگه و من هم با اون ها و دوستم به تیم اضافه شدم. چند ماهی خوب پیش رفت تا اینکه مدیر تیم برنامه نویسی هم از شرکت قبلی به این شرکت برگشت، یه روز که یه سرویس رو میخواستم پابلیش بدم، مدیره که انسان خوبی هم بود شروع کرد به گیر دادن به کدهام، و الان که فکر میکنم واقعا هم حق داشت ? ، خلاصه برخورد سنگینی باهام شد و منم همون لحظه زدم بیرون و دیگه جواب تلفن هیچکدوم شون رو ندادم و متاسفانه اون دوستی هم از دست دادم. جوون بودم و کله م کلی باد داشت و حس میکردم خیلی خوفم و کسی حق نداره به کدهام گیر بده و .... هنوز چیزی در مورد انعطاف و تاب آوری و تیم ورک و توسعه شخصی و مهارت های نرم نمی دونستم و خوب انتظاری بیشتر از این از شخصی تو اون لحظه و فضا نمیره.

چند وقتی برای خودم زندگی کردم ، پروژه های مختلف ، کارهای کوتاه مدت با کارفرماهایی که بعد از یه مدت با هزارتا بامبول و پیچش حقوقه رو نمی دادن و خلاصه دوران تلخی گذشت که کنارش درگیر ادبیات و همکاری با تیم نشر نیماژ هم بودم.

وسط های سال 95 یکی از اقوام پیشنهاد داد که به یه شرکت معرفیم کنه که کار پالایشگاهی میکرد و محل کار آبادان بود، قرار شد روزمه رو از طریق سایت شون بفرستم. من هم اسم شرکت رو زدم مثلا شیمی فارس ، فرم رو پر کردم و بعد از مدتی تماس گرفتن و رفتیم و گپ زدیم و فضا درست شد و گفتن میخوایم اینجا استارتاپ استودیو بزنیم و استارتاپ های خودمون رو بالا بیاریم. بعدها فهمیدم این ها همون شرکتی که اون آشنا معرفی کرده بود نبودن و من به جای شیمی فارس آذر، رفتم به شیمی فارس کاسپین :)

یکی از اشتباهات بزرگم این بود که خوب تحقیق نکردم، شما حتما در مورد طرف های معامله تون دقیق و کامل تحقیق کنید.

اون موقع محمد معین به عنوان فاندر اسنپ حسابی موفق شده بود، منم حس می کردم این پروژه همونیه که دنبالشم و می‌تونم موفق شم باهاش. اولش بحث 5-6 میلیارد سرمایه گذاری شرکت روی تیم من بود و یه زمین چند هکتاری تو جاده مخصوص و .... یه مدت که گذشت گفتن تا فضا آماده بشه بیاین از یه اتاق تو همین دفتر استفاده کنین. به محمد به عنوان منتور و مشاورم گفتم اینجوری شده و جمله ای گفت که هنوز تو گوشمه : "اگه الان دارن پا پس میکشن از تعهداتشون خیلی خطرناکه و آینده خوبی رو من نمی بینم".

من ولی تصمیم رو گرفته بودم و میخواستم رزومه رو بسازم، خلاصه که از یه اتاق خالی با یه صندلی و سیستم شروع کردم تا رسید به یه تیم 15 نفره و دو تا اتاق که دیگه توش جا نمی شدیم.

بزرگ کردن تیم بدون برنامه یکی از بزرگ ترین اشتباهات من بود، شما این اشتباه رو نکنید.

، دو تا پروژه خوب هم شروع کردیم و با راهنمایی های بی نقص و دوستانه و بی همتای محمد پروژه اول ریلیز شد و خیلی زود تعداد نصب بالایی هم گرفت و به جاهای خوبی رسید. در همین بین علاقه م به محصول و تیمی که ساخته بودم تمام تمرکز و زمانم رو می گرفت و به جایی رسید که بعد از یه عالمه هزینه ریالی و زمانی بعد از دفاع دیگه کارشناسی ارشد و دانشگاه رو ول کردم و هنوز هم هنوزه پی گیرش نشدم که چی شد واقعا مدرکه .. بعدها فکر کردم و دیدم ارشد رو به خاطر بالا بردن مقبولیتم در فامیل و حرف این و اون شروع کردم و ارزش واقعی برای من خلق محصول بود نه مدرکم

ادامه تحصیل یه راهه که میتونید انتخاب کنید، نباید به خاطر جبر خانواده و اتمسفر اطرافتون چشم بسته روش وقت بزارید

من که یه مرآتی بودم و حس میکردم باید رو آدم ها سرمایه گذاری کرد و واقعا از هیچی یه تیم عالی ساختم، البته که در اوایل پروژه شرکت خوب پشتیبانی میکرد و شرایط مساعد بود ، 7-8 ماهی که گذشت متاسفانه یکسری خاله زنک بازی های روال تو تیم و شرکت به وجود اومد و فضا به سمت و سوی ناخوش آیندی پیش رفت.کم کم حقوقا دیر پرداخت شد ، پرداخت نشد و .. به جایی رسید که اون تیم پر پر شد ، من ولی هنوز محکم نشسته بودم که محصولم رو بسازم.

چند وقت پیش آقای فاخر بنیانگذار هلدینگ فاخر (تیباکس) توی لینکدین پستی گذاشته بود با این مضمون که:

"گاهی باید بدونی کی کنار بکشی و اونایی که میگن ادامه بده به هر قیمتی راهنمایی خوبی نمیکن."

با حدود 3-4 ماه حقوق معوقه تیم خورد خورد از بین رفت و من موندم با صندلی های خالی، حالی تیم مدیریت شرکت میگفتن خودت باید به جای برنامه نویس اندروید و سویفت و وب و.... (تقریبا 14 نفر) کار کنی. مدام هم تهدید و ارعاب که اگر نکنی فلان میکنیم و بهمان میکنیم و .. واقعا لحظات سخت و نفس گیری بود، تو همون زمان نامزدیم بهم خورد و مادرم در یک بازه ای فلج شد، حتی ریالی برای کرایه رفت و برگشت یا غذا و کرایه خونه برام نمونده بود. با علی اسدی فاندر نشر نیماژ صحبت کردم که مثل برادرم بود، قشنگ جمله ای که گفت یادمه ، گفت : "اولا که این مسیری که این ها میرن قانونی به جایی نمیرسه، اگر هم رسید سفته هات با من ، تو نترس و از طریق اداره کار جلو برو ..." ، با این دلگرمی دل رو به دریا زدم و از محصولی که مثل بچه م دوستش داشتم دل بریدم.

بعدها داستان مدیریتی "فیل سفید" رو خوندم و فهمیدم این هم یک تله و یک اشتباه دیگه م بود.

حالا با یه عالمه آرزو که خاکستر شدن، از عرش به فرش خورده، تصمیم گرفتم از صفر شروع کنم،بعدها این جمله از سوسای اویاما بنیانگذار کیوکوشین کاراته رو شنیدم:

زندگی بهت ضربه نمیزنه که بمیری ، میزنه که قوی ترت کنه !

خیلی جاها به خاطر رزومه م Over Qualify میشدم و میگفتن ما یه برنامه نویس ساده میخوایم، براتون سخت خواهد بود در این پوزیشن کار کنید، چندتایی کارفرمای کلاهبردارِ چغر و بد بدن به پستم خوردن و خوب منم پوست کلفت (کرگدن طورانه !) ادامه دادم. از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم پرسونال برندینگ کنم تا بهتر بشناسنم تو اکوسیستم و بتونم پوزیشنی که دوست دارم رو به دست بیارم، این شد که "تندتک" رو از یه کانال تلگرامی ساده شروع کردم و خوب تو زمان کوتاه و خوبی یه عالمه مخاطب حرفه ای پیدا کردم. محسن به عنوان هم بنیانگذار به تیم اضافه شد و یه عالمه بلند پروازانه تر به مسیر نگاه کردیم، یه دنیا اتفاق خوب رقم زدیم و حسابی ترکوندیم. و در تمام این روزها، بزرگ ترین افتخار و دل گرمیم "دوست محمد معین بودن" بود.

پرسونال برندینگ ، و شروع پرداختن و سرمایه گذاری روی خودم یکی از معدود کارهای درستی بود که انجام دادم:)

کمی گذشت تا پیشنهاد عالی از تیم pay.ir گرفتم و پرسونال برندینگه و صد البته محبت فاندرهای pay من رو به جایگاه دلخواهم در pay.ir رسوند، آشنایی با تیم عالی R&D پرداخت الکترونیک سامان و اپلیکیشن 724 هم به واسطه ی همین همکاری رقم خورد، دوران طلایی و رفاقت های عالی و حمایت و محبت بی انتهای سجاد چاری پور یکی از بهترین فصل های زندگیمو رقم زد، یه تیم عالی ، یه پروژه رو لبه ی تکنولوژی و شرایط مالی خیلی مناسب انقدر بهم روحیه داد که تصمیم به ازدواج گرفتم، اون بازه سجاد برادرانه و بی منت بی نهایت به من کمک روحی و مالی کرد و واقعا شاید اگر این حمایتا نبود، پروژه ازدواج به سرانجام نمی رسید :) ، متاسفانه شرایط طوری رقم خورد که همکاری مون به پایان رسید و تکه ی دیگه‌ای از قلبم رو در pay جا گذاشتم و به ادامه ی مسیر فکر کردم.

حالا چند سال سابقه و یه رزومه خوب داشتم و یه سطح آگاهی نسبتا مناسبی از مدیریت پروژه و خوب حمایت روحی دوستانم و مدال افتخار "دوست محمد معین بودن" که هنوزم بهش افتخار میکنم، اما هنوز این ها کافی نبودن. از لحاظ فنی خیلی پیشرفت داشتم و تقریبا هرچی میخواستم بسازم میتونستم به بهترین شکل معماری شو بچینم و توسعه بدم ولی به این نتیجه رسیده بودم که اگر بخوام بیزنس خودم رو راه بندازم برنامه نویسی و توانایی های تکنیکال کافی نیست و نیازه که دانشم رو در مورد خود بیزنس بیشتر کنم، چیزی که میتونست کمکم کنه از "مدیریت پروژه" به "مدیریت محصول" نزدیک تر بشم، به همین خاطر به یکی از شرکت های پیشرو حوزه CRM رفتم و در نقش تحلیل گر کسب و کار دنیای جدیدی رو تجربه کردم. پروژه های بزرگی که شاید خوابشم نمی دیدم، مثلا با مپنا کار کردم، اسنپ تریپ، پژوهشگاه صنعت نفت، ایران ارقام و .... فضای فوق العاده ای بود که بتونم ماهیت بیزنس رو درست درک کنم و درک درست تری از طراحی یک بیزنس بر محور مشتری رو بفهمم، شرایط یک سالی خوب پیش رفت تا مشکلاتی به وجود اومد و مجبور شدم اون تیم خوب رو ترک کنم و به یه ماجراجویی جدید دست بزنم.

برای راه اندازی یه کسب و کار باید دید درستی به کسب و کار داشت و فقط برنامه نویسی کافی نیست

تا اینجا توی چند داستان فرعی فاندر و منتور استارتاپ های مختلفی هم بودم و خیلی هاشون موفق شدن و خیلی ها هم شکست خوردن، یه روزی نشستم و با خودم فکر کردم ریشه مشکلات کجاست ؟ تنها عامل ثابت تمام معادلات گذشته خودم بودم، پس باید یه جایی تو خودم دنبال مشکل میگشتم. بعد یه عالمه فکر و مکاشفه به این نتیجه رسیدم که من به جای اینکه در خودم مهارت های نرم و خوب بودن رو بالا ببرم، خودم رو پشت یک سری نقاب ها پنهان کردم و به جای "مسعود بیگی بودن" در رول "دوست محمد معین بودن" موندم و سعی خوبی برای خوب بودن خودم به اندازه ی بالیدن و مبالغه از ارتباطاتم و دوستیم با کسانی که به داشتن شون افتخار می کردم تلاش نکردم. لحظات سختی بود، باید می پذیرفتم که از این به بعد حق ندارم یک دندده و تک رو باشم ، باید شنونده خوبی باشم ، حق ندارم دیکتاتور باشم ، حق ندارم سریع ول کنم ، باید به جای حمله و یا بی توجهی به حرف های دیگران وارد مکالمه بشم و دیالوگ کنم و خیلی موارد دیگه.

فهمیدم خیلی از مشکلات به خودم برمی گرده و باید خودم رو بیشتر بشناسم و مهارت های نرم رو در خودم توسعه بدم

به پیشنهاد محسن که با هم تندتک رو ساخته بودیم و تو چند تا از پروژه های قبل مثل pay.ir پا به پا کد زده بودیم به داتیس که حالا هلدینگ مهبانگ شده بود اومدم، با یک دنیا تجربه های تلخ از مدیران و رهبران سازمان های مختلف ، مثل تمام سازمان های قبل هنوز فکر میکردم یه طرف معامله منم و یه طرف دیگه سازمان و بعد از گذشتن چند وقت فهمیدم ماجرا چیز دیگه ست.

در مهبانگ همه دارای ارزش هستن و به صورت جذابی همه حس مالکیت به سازمان دارن و نظرات شون دیده میشه، یعنی همه اجازه دارن نظرات شون رو بگن و واقعا همه نظرات شنیده میشه و می تونی در مورد دیدگاهت بحث کنی، یا دیدگاهت درسته و اجرا میشه یا اگه چیزی رو ندیدی حتما جواب قانع کننده ای میگیری و اون زاویه هایی که ندیدی برات روشن میشه.

مدیران ارشد واقعا و به تمام معنی رهبر هستن و رهبری میکنن، برخلاف خیلی از سازمان هایی که من تجربه کردم و مدیران درک صحیحی از رهبری نداشتن

نکته ی جذاب دیگه اعتمادیه که به توانایی های فردی شما در مهبانگ میشه، مثلا در سال گذشته بخش خوبی از زیرساخت های سخت افزاری و نرم افزاری سرورها به پیشنهاد من عوض شدن که خوب خدا رو شکر من هم تونستم از پس پیاده سازی و توسعه و نگهداریش بربیام و الان در تیم همه از این اتفاق راضی هستیم

برنامه نویس ها پیچیدگی های زمانی خودشون رو دارن و واقعا نیاز مبرمی براشون هست که بتونن در یک محیط امن تو تایم دلخواهشون بیان و برن و خروجی کارشون دیده بشه، در مهبانگ تیم فنی زمانش شناوره و ما تاخیر و تعجیل نداریم، آپشنی که خیلی از شرکت ها حاضر نیستن خوب درکش کنن و ازش استفاده کنن.

معمولا مدیران سنتی درک صحیحی از پیچیدگی فرآیندهای توسعه ندارن و باصطلاح به تیم تولید نگاه کیسه شنی دارن، زمان بندی ها به جای اینکه براساس واقعیت و پیچیدگی مسائل باشن بر اساس نقطه نظر غیرفنی و یک طرفه مدیران چیده میشه ، در حالی که در مهبانگ مدیران و رهبران سازمان درک کامل و عمیقی از پیچیدگی ها دارن و همین باعث میشه زمان بندی ها خیلی واقعی تر جلو برن.

اینجا کمک خواستن و کمک کردن یه امر پذیرفته شده ست و باعث این نگاه نمیشه که شما رو قضاوت کنن و حداقل برای من در یکسال گذشته هرجا که نیاز به کمک و راهنمایی داشتم مدیران کنار و همراهم بودن.

مهبانگ سازمانیه که چابکی در اون نهادینه شده و خیلی اوقات به جای اینکه سیستم به خاطر نبودن ریسورس یا چیزی شبیه این متوقف بشه در نهایت انعطاف مسیر خودش رو باز میکنه و این باعث میشه همیشه در حال پیشرفت باشیم و درگیر مشکلات دست و پاگیر نشیم

خلاصه که مهبانگ یک سازمان فوق العاده پویا و خلاقه که مثل فاندرهاش همیشه در حال پیشرفت و لذت بردن از کار و تولیده

و تمام این ها داره به من در "مسعود بیگی بودن" کمک بیشتر و بیشتری میکنه ..

برنامه نویساستارتاپتوسعه فردی
کارشناس ارشد نرم افزار، مشاوره فنی کسب و کارهای نوپا، فاندر#تندتک ، فعال حوزه #فینتک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید