(اگه از این داستان خوشتون اومد به کانال تلگرام بپیوندید.)

هنری از مارجوری خواسته بود تا در روز ملی زنان به موزه شهر بیاید و سخنرانی او را تماشا کند. مارجوری سرش را بالا آورد تا همسرش را از پشت روزنامه صبح آن روز که با پست ویژه پسرک نامهرسان به دستشان رسیده بود، ببیند. ابروهایش را بالا داده بود و ستونی از روزنامه را به دقت میخواند. هنری به هنگام خواندن احتیاط نمیکرد و کاغذها را لای دو انگشتش نگه میداشت. زمان صبحانه روزنامه میخواند و با دست آزادش فنجان قهوه تازه دم را میگرفت و جرعه جرعه مینوشید.
بادی وزید که از بالکن عبور کرد و مستقیم به سمت میز صبحانه رفت. نزدیک بود روزنامه از میان انگشتان هنری جدا شود و به پرواز در بیاید اما به هر زحمتی که بود آن را نگه داشت.
«هنری. عزیزم. مراقب قهوه باش.»
«مارج بیا اینجا. صبحانه اینجاست و تو هنوز مشغول آشپزی هستی. بیا تا خودم به خدمت همه سفره نرسیدم.»
مارجوری پیشبندش را در آورد و به سمت میز رفت. تلاش کرد چیزی بخورد اما میلی نداشت. او تا به حال برای سخنرانی روز ملی زنان نرفته بود. هر سال که مراسم برگزار میشد و از تمام بانوان بابت زحماتشان قدردانی میشد، مارجوری وقتش را به بازی و وقت تلف کردن میگذارند. مادرش و عمههایش اهمیت این مراسم را زیاد به او گوشزد کرده بودند اما گوشش بدهکار نبود. از نظرش روز ملی زنان باید برای زنان باشد. دختری که مارجوری تا چند ماه پیش بود باور داشت که تا زمانی که «زن» نباشد لازم نیست زیر بار چنین تشریفاتی برود.
چند ماه بیشتر از ازدواج او و هنری نمیگذشت. شانس و اقبال مناسبی داشت که زود عروس شود. نام شانسش عمه جینی و نام اقبالش هنری بود. به لطف هرکدام این دو نفر که بود، او دیگر واجد شرایط شرکت در این جشن قدردانی شده بود. اگر اختلافات کوچک در نظر گرفته نشود این چند ماه برای مارجوری سرشار از خوشبختی و صفا بود. ابتدا دیدگاهش به ازدواج مثبت نبود. مادرش و عمههایش کوشش زیادی بهخرج دادند تا این دختر سر به هوا را رام خانه کنند و او را به کاشانه شوهر بفرستند اما مارجوری مانند هر کبوتری مقاومت زیادی کرد تا به قفس راه پیدا نکند. کشمکش مارجوری و خانوادهاش برای ازدواج تا زمانی ادامه یافت که هنری شخصا به ملاقات او آمد و خودش را معرفی کرد. جوانی ثروتمند از طبقه اشرافی بود که پدرش شهردار شهر بود. در همان ملاقات برای مارجوری مشخص شد که هنری خوشذوق، چربزبان و پر بنیه است. حرفهایش برای مارج بیپروا بودند. پرگویی نمیکرد و حرف بیجا نمیزد. در لحن و حرکاتش رگههای از حیا به چشم میآمد که در کنار صدای دلنشینش به شیرینی رفتار محجوبانهاش میافزودند.
«مارج چیزی شده؟ لقمهای بخور. میخواهم امروز به شادابی همیشه باشی. روز مهمی است. هم برای من و هم برای تو.»
«ممنون. چیزی نیست. میل به خوردن ندارم.»
«نمیشود که. اشتهای من هم کور میشود.»
«هنری!»
«میدانی که روز من با دیدن تو شروع میشود. وقتی دلت گرفته باشد، دلم میگیرد. مثل اینکه امروز باید با این دل گرفته سخنرانی کنم.»
«ببخشید.»
لایهای نازک از کره گیاهی جدا کرد و بر روی نان مالش داد. خوب که پخش شد گازی از گوشه نان زد. هنری که روزنامه را گذاشته بود به او لبخندی زد.
«برای خودت میگویم وگرنه من شیوه زندگی دلگرفتگان را از بر شدهام.»
به ساعتش نگاهی کرد و گفت: «باید بروم مارج. به موقع بیا.» بوسهای بر گونهاش زد و رفت.
مارج برگشت و به بیرون از بالکن چشم دوخت. هنری همسری فراتر از تصوراتش بود. برخلاف دیگر مردان هممقام و هممرتبهاش سنگدل و بیرحم نبود. بالعکس نماد خوشقلبی و محبت بود و به او بدی نکرده بود. آهی کشید. آیا در همین چند ماه واقعا هنری را شناخته بود؟ آیا زندگی متاهلی تا انتها همینطور سپری خواهد شد؟ زندگی مجردیاش این تردیدها را نداشت. برای خودش میآمد و میرفت و اگر اراده هیچکس دیگری نبود پرندهای آزاد بود که برای خودش پرسه میزد. مانند پرندهای که به قفس بزرگ و مجللی آورنده باشند، مارج احساس ترس میکرد. اندازه قفس چهقدر است؟ خوراک موجود در آن چه مقدار است؟ آیا اصلا قفس واقعی است یا زاییده تخیلات شکاکانه او بود؟ تشبیه هنری به قفس بیرحمانه و قدرنشناسانه بود. امکان نداشت هنری چنین چیزی باشد اما شناختش از هنری هم سبب نشده بود تا تصویر قفس در ذهنش کمرنگ شود.
آماده شد و خودش را در آینه بررسی کرد. به اندازهای به خودش میرسید که بگویند شهردار آینده شهر، همسر شایستهای دارد. امروز هم این چنین بود. اگر نمیگفتی زیبا، صورتش قطعا متناسب و خوشحالت بود. لباسهایش اعیانی بودند و عطرهای برند را استفاده میکرد.
همیشه برای خروج از خانه اشتیاق داشت اما امروز با بیمیلی خارج شد. در این مورد هم هنری بسیار رئوف و باحوصله بود. مارج اجازه داشت هر وقت روز که خورشید در آسمان بود از خانه بیرون برود. شبها هم هنری او را همراهی میکرد. از این جهت هم تصویر قفس خیالی و وهمآلود به نظر میرسید. این فکر کمی دلگرمیاش داد. از کنار ساختمانهای متعدد خیابان گذشت. دو چهارراه را رد کرد و به سمت چپ پیچید و هنوز غرق فکر کردن بود. اگر قفسی هم در کار باشد تا زمانی که درش باز است به زندان پرندگان هیچ شباهتی ندارد.
«مارج!... مارج!»
زنی میانسال و کوتاهقامت با پالتوی خز مشکی به سمت او میآمد. جثه کوچک و فربهاش باعث شده بود راه رفتنش به قدم برداشتن اردک شبیه باشد. سلانه سلانه پیش آمد و به او نزدیک شد.
«صبح به خیر عمه جان.»
«صبح تو هم بخیر، دخترم.»
عمه به روی مارجوری خندید و گفت: «ها ها... بالاخره تصمیم گرفتی به مراسم سالانه بیایی. البته که امسال حتما باید حضور داشته باشی. هنری جوان قرار است سخنرانی کند و معنی ندارد اگر همسرش حضور نداشته باشد.»
«بله عمه جان. درست میگویید.»
«بله که درست میگویم. کی اشتباه کردهام؟ همین شوهر نازنینت را از صدقه سر من داری. عجب مرد شریفی است. باور کن بهتر از او پیدا نمیکنی. انگار آسمان دهان باز کرده و از آن بالا برای تو یک عدد مرد فابریک فرود آمده است. بهتر هم میشود. بچههایی خواهید داشت و زندگیتان پرِ خیر و برکت میشود. مادر که شوی دیگر دست از خیالپردازیهایت خواهی شست. خانم خانه، همسر شوهرت و مادر فرزندانت هستی. برای زنی به جوانی تو چه چیزی بهتر از این؟ خانواده خوب و زندگی مرفهی خواهی داشت و از وقت گذراندن با کوچولوهایت نهایت لذت را میبری. آخر هفته هم دو نفری به تئاتر میروید و با هم شبهای بهیادماندنی خلق میکنید. آه... نگاه کن. موزه را ببین.»
ساختمان کرمی رنگی از دور پدیدار شد. بنایی بزرگ بود که با ستونهایی در اطراف نگاه داشته شده بود و سقفی لاجوردی داشت. مارجوری آب دهانش را قورت داد.

«اجازه دهید تا از همسر عزیزم، مارجوری گیتز، تشکر کنم که در مدت کوتاه ازدواجمان، حامی و پشتیبان تمام قد من بوده است. شاید بپرسید که چطور در این مدت کوتاه ...»
سخنرانی هنری رو به پایان میرفت. سرسرای بزرگ به جز صدای هنری کاملا ساکت بود. جمعیت به گوینده خیره بودند و هیچ نمیگفتند. مارجوری به اطرافش نگاه میکرد. عرق سردی روی صورتش نشسته بود. چشمهایی با چشمانش تلاقی میکردند و رد میشدند. نگاههایی دائم او را دنبال میکردند و لحظهای امان نمیدادند. سخنرانی هنری به شیوایی و زیبایی تمام ایراد شده بود. از زحمتکشی مادران گفته بود. از جسارت زنان جوانتر سخن رانده بود و در آخر از شجاعت همه زنان تشکر کرده بود. مارجوری لبهایش را میگزید. کدام جسارت؟ او با کوچکترین مقاومتی در برابر هنری تسلیم شده بود. کدام شجاعت؟ او شجاعتی برای مقابله با خواستههای دیگران نداشت. تاکنون در سایه دیگران پناه گرفته و از دست آنها تغذیه کرده بود. چه زحمتی؟ او تازه عروسی بود که حتی درست هم آشپزی نمیکرد. پس چرا هنری اینقدر با او خوب رفتار میکرد؟ چرا عمه جینی به او غبطه میخورد. چرا این نگاهها لحظه به لحظه او را میپاییدند؟
«مارج، دخترم! بیا موزه را نشانت دهم.»
«عمه... احساس خستگی میکنم... برویم خانه.»
«نه مارج! باید موزه را ببینی.»
جینی بازویش را چسبید و راه افتاد. مارجوری سرش را پایین انداخته بود.
«وای مارج! این موزه چقدر زیباست. نقاشیها را ببین.»
از گوشه چشمش نگاه کرد. در این گالریِ راهرومانند، پرترههای بزرگی آویزان بودند. تابلویی از یک زوج را دید. زن روی صندلی چوبی نشسته بود و همسر پشت صندلی ایستاده بود. تابلویی دیگر دید. مردی شیکپوش و خوشقامت، سرخوشانه دستهایش را در جیب شلوارش کرده بود و زن که سمت راستش بود دو بچه در بازوهایش گرفته بود. هر دویشان رو به بیننده میخندیدند. نقاشیها زیاد و متنوع بودند و زنان را در مکانها و ساعات مختلف به تصویر میکشیدند. مارجوری متوجه شد تنها چیزی که میان همه این تابلوها مشابه است قابهای بزرگ، قطور و محکمی هستند که هر تصویر را نگه داشتهاند.
«چه قابهای بزرگی دارند عمه.»
«نقاشیهای سنگینی هستند مارجوری. برای باقی ماندن روی دیوار، قابشان باید کلفت باشد.»
در مسیر، جینی و مارجوری، از میان پرترههای زنان، آثار هنری زنان، آثار سنتی و محلی زنان و دیگر چیزها گذشتند. عبور از این گالری و ورود به آن گالری را از روی توضیحات جینی متوجه میشد. در تمام مسیر سرش را پایین انداخته بود تا با خانمهای دیگر چشم در چشم نشود. مارج لرزش خفیفی داشت. با خودش فکر کرد که شاید هوا سردتر شده است. ولی الان نزدیک ظهر است. چطور میتواند سردتر شده باشد؟ جینی ایستاد و مارج هم پس از چند قدم ایستاد. نفسش سنگین شده بود و به سختی در سینهاش جا میشد.
«آه! مارجوری! این یادبودها را نگاه کن. چقدر زیبایند. چقدر ناب و چقدر محبتآمیز هستند. نگاه کن. اسمش تریسی بود. عجب زن شریف و بزرگی بود. اسم این یکی ژانت بود. بانو ژانت، خانم باایمان و خوشرفتاری بود. مثل او دیگر پیدا نمیشود. همسن تو که بودم من را خیلی ناز میکرد و مراقبم بود. مثل نقشی که من برای تو دارم. و این یابود...»
جینی ساکت شد. دستش را داخل جیب پالتویش برد و دستمالی بیرون آورد. با صدای بغضمانندی در دستمال فین کرد. کمی هق هق کرد و گفت: «عجب بانویی. در قله جوانیاش فوت کرد. چقدر زیبا و نجیب بود. چه وقار و وجههای داشت. مارجوری سرت را بالا بیاور محض رضای خدا! این خانم مادر شوهر تو بود. بانو هلن عزیز. مارجوری نگاهش کن.»
نفسش بالا نمیآمد. رنگش پریده بود و کف دستهایش خیس بودند. صدای ضربه زدن دردناک و بیوقفهای سینهاش را پر کرده بود. سرش را به آرامی بالا آورد. پوست سفید لطیفش، مچهای ظریف و کوچکش و صورت گرد و زیبایش حفظ شده بودند و مانند پوست حیوانات خشک و قالبگیری شده بودند. در میان قسمتهایی از پوستش مثل لگن و شانه و گردن برشهایی بود که قالب و مایع تاکسیدرمی از آن بیرون زده بود. یک نگاه کافی بود تا بوی مشمئزکننده و متعفنش در بینی آدم بپیچد. چشمهایش را در آورده بودند و بدن بینوایش را عریان به نمایش گذاشته بودند. مارجوری دستش را جلوی دهانش گرفت تا استفراغ نکند.
رنگ قرمز شور و نشاط بر گونههای جینی نشسته بود. هیجان چروکهایش را صاف کرده بود و نور در چشمانش میدرخشید. با خندهای که تا بناگوشهایش میرسید گفت: «مارج چقدر خوشبختی! تو هم یادبودی خواهی شد.»
نمیتوانست نفس بکشد. هر چه تلاش میکرد هیچ هوایی وارد دهانش نمیشد. قلبش را دیگر حس نمیکرد. با اراده بسیاری عضلاتش را به کار گرفت اما دست و پایش قفل بودند و حرکت نمیکردند. بالاتر از سطح زمین روی هوا معلق بود و دیواری شیشهای او را از جهان اطرافش جدا میکرد. خارج از محفظه، زنان حاضر در موزه، جینی، پدر و مادرش، دیگر عمههایش و حتی هنری، همه ایستاده بودند و با چهرههای خندان او را نگاه میکردند. تارهای صوتیاش را تکان داد، زبانش را چرخاند و لبهایش را حالت داد اما هیچ صدایی از دهانش خارج نشد. چشمهایش را دید که خارج میشوند. تصویر مقابلش ذره ذره تاریک شد، چرخید و محو شد و تنها تاریکی ماند.