درمانگاه كالج، ۴ ام آوریل
دیروز عصر وقتی كه هوا داشت تاریك میشد من تو تختخوابم نشسته بودم و بیرون رو نگاه میكردم، بارون میبارید و از زندگی توی یه مجتمع فوقالعاده به شدت احساس كسلی میكردم، تو این حال بودم كه پرستار با یه جعبه بلند سفیدی كه به اسم من بود پیداش شد. پر از دوستداشتنیترین غنچههای رز صورتی بود و بهتر از اون، یه كارت هم بود كه توش یه پیام مودبانهای با خط مایل و كشیده جالبی نوشته شده بود (و نشون دهنده یه شخصیت خیلی محترم) هزاران بار متشكرم. گلهای تو اولین كادوی واقعی و حقیقی بود كه تو عمرم گرفته بودم. اگه میخوای بدونی كه چقدر بچهام باید بدونی كه دراز كشیدم و گریه كردم آخه خیلی خوشحال شدم.
حالا دیگه مطمئنم كه نامههامو میخونی، از این به بعد نامههامو بیشتر جذاب مینویسم، اونوقت ارزششو داره كه توی یه نوار قرمز بپیچی و سالم نگهشون داری؛ فقط اون یه دونه افتضاحه رو بذار كنار و بسوزونش. خیلی بدم میاد از اینكه فكر كنم دوباره اونو میخونی.
ممنونم كه یه سال اولی بیچاره، كج خلق و مریض رو خوشحال كردی. احتمالا تو فامیل و دوستای دوستداشتنی زیادی داری، برای همین نمیتونی درك كنی كه چه حسی داره كه بخوای تنها باشی اما من اینطوریم.
خدانگهدار ؛ قول میدم دیگه شكایت نكنم، آخه الان فهمیدم كه تو یه شخص واقعی هستی؛ و همینطور قول میدم كه دیگه تو رو با سوالهای بیشتر اذیت نكنم.
هنوزم از دخترها بدت میاد؟
قربانت برای همیشه : جودی
خیلیها توی دنیای واقعی هم یه بابا لنگ دراز برای خودشون دارن...
برای بابالنگ درازتون اینجا بنویسین!