«مرگ مجسمه ها Death of statues»
نویسنده : علی اکبر امیدی
« من با یک مجسمه مرده ، زنده شدم »
I came alive with a dead statue.
گاهی می شود با دسته ای از دور ریختنی ها یک اثر هنری خلق کرد و مدتها به آن نگاه کرد و از زیبایی خیره کننده اش عالمی لذت برد . می شود مرگ را حیات بخشید . آری می شود مرگ را حیات کرد و زندگی را مدتی میراند . گاهی «شکست» ، تو را نخواستن نیست، بلکه فرصتی برای فرار یک «بزرگ» از مهلکه ذره پرستان است . این زباله ها تکه های از هم گسسته ی یک زیبایی ست که در دستان رفته گر می لولد و در تفکر مجسمه سازان می روید و آری جهان به مثابه همان مجسمه تا مادامی که از تفکر دور است ، زیبایی اش در مه زباله ها کور خواهد ماند .
من حیاتم را مدیون مرگ یک مجسمه ام. مجسمه ای که گفت آنقدر می میرم تا تو باور کنی زنده ای . و من، زنده در طول مرگ مجسمه هایم . و راست می گویم روزی که مجسمه ها زنده شوند من خواهم مرد !! یک دریا زندگی تف می کنم از حنجره ی حیات بخش مجسمه های مرده که به ناچار مردند تا
من در میان زندگی بپیچم و حیات را تبلیغ کنم . آهای زنده پنداران این معرکه مرگ من حیاتم را مدیون مرگ آن مجسمه ام که در ساحل سکوتش دریایی فریاد خفته است و در سکون اش تلاطمی زنده ، و در
حریم فرسوده تنگ اش تا بیکران ها آزادی ست.
من با یک مجسمه مرده ، زنده شدم ... پایان!